رد پای ما (از قسطنطنیه تا زادگاه عمر خیام)

روشن‌ترین لحظۀ این سال فرا رسید.
اولین رد پای مشترک ما بر این کره خاکی...
ماحصل یک سال تلاش شبانه‌روزی رضا در انزوا و وحشت ایام کرونا... و ویراستاری‌ من با عشق و افتخار در آغازین ماه‌های رفتن‌ مادر... رنج بسیار بردیم تا رسیدن به این لحظه مبارک که به همت و اشتیاق آقای بختیاری عزیز در انتشارات ایرانشناسی به چاپ رسید.
برگ سبزیست تحفه درویش...
برای ایران...

آبراهام والنتاین ویلیامز جکسن (1937-1862 میلادی) از پیشگامان مطالعات ایرانی در امریکا بود که از او به عنوان نخستین ایران‌شناس بزرگ آکادمیک امریکایی نیز یاد می‌شود. جکسن که حدود 40 سال وظیفۀ تدریس زبان‌های هندوایرانی در دانشگاه کلمبیا را نیز به عهده داشت، یکی از محققان خوش‌نام در رشتۀ زبان، ادبیات و ادیان ایران باستان به‌‌شمار می‌رود که برای مطالعات و مشاهدات ایران‌شناسی خود پنج مرتبه به ایران سفر کرد. سفرنامۀ حاضر مربوط به سال‌های 1907 و 1910 میلادی است. ارزش این کتاب را می‌توان در بررسی اوضاع و احوال اجتماعی و زندگی مردم دانست. جکسن در مسیر مسافرتش از باکو و حاشیۀ دریای مازندران تا شرق ایران، یعنی مشهد و نیشابور، جلوه‌های فراوانی از فرهنگ، زندگی اجتماعی، آداب، باورها و مناسک مردم را ثبت و ضبط کرده است. این دانشمند در کنار گزارش رویدادهای سفر در این کتاب، اطلاعات کامل و جامعی از تاریخ، ادبیات و فرهنگ مردم ایران نیز ارائه کرده است.

برای خرید کتاب اینجا کلیک کنید.

نگاهی کوتاه به سفر چین

 

نیازی به تذکر نیست! به خوبی بی‌نظمی و کم‌توجهی اخیرم  را نسبت به این خانه مجازی و دوستان وفادارش می‌دانم اما شاید موجه ترین دلیل زندگی را برایش داشته باشم: درس و درس و درس...

اگر بگویم خواندن و تحلیل تطبیقی این کتاب‌هایی که نام می‌برم تنها مربوط  به دو درس از این دو ترم بوده، شاید کمی عمق درگیری‌ام را نشان بدهد: آرمان‌شهر تامس مور، ماشین زمان هربرت جورج ولز، هزارتوها و الف از خورخه لوئیس بورخس، حی بن یقظان ابن طفیل، مسخ کافکا، سرزمین هرز تی. اس. الیوت، فاوست گوته، فیلم گاو مهرجویی، نمایشنامه دکتر فاستوس (کریستوفر مارلو)، حماسه گیلگمش، هزار و یک شب، دن کیشوت از سروانتس، بلندی‌های بادگیر از امیلی برونته، مادام بواری از گوستاو فلوبر، یادداشت‌های زیرزمینی و جنایت و مکافات داستایفسکی، شنل و دماغ از گوگول، کتاب ایوب (داستان عهد عتیق)، مکبث شکسپیر، در سرزمین محکومان، حکم و محاکمه کافکا.

برای کسی که از مهندسی کامپیوتر و بعد از سال‌های طولانی پا به وادی ادبیات آن هم از نوع تطبیقی‌اش می گذارد، یادگیری مفاهیم و تاریخچه ادبیات تطبیقی از یک طرف، مطالعه ادبی از طرف دیگر، سیر تطور نظم و نثر فارسی و ... زمان و انرژی  زیادی می‌طلبد. به همه اینها ندانستن  زبان عربی را هم اضافه کنید... دیگر از مسئولیت‌های غیردرسی هم صحبت نکنم... 

و اما جایزه ویژه پیش از امتحانات، سفر دو هفته‌ای به کشور پهناور چین بود. از آنجا که ابهت جغرافیایی، فرهنگی و تاریخی این کشور به همراه جمعیت حیرت‌آورش، تمام معادلات ذهنی کسی را که تا به حال به آن سفر نکرده به هم میزند و زمان زیادی را برای فکر کردن به خودش اختصاص می دهد، من همچنان درگیر تحلیل و اصلاح اطلاعات قبلی‌ام نسبت به این کشور هستم. پنج شهر از شرق چین را انتخاب کردیم و به اندازه دو هفته، تنها بخشی از طعم خاص این معجون عجیب و جالب را چشیدیم. پیش از آنکه به طور مجزا از شهرهای چین روایت کنم، باید بگویم هر ذهنیت منفی راجع به چین و کالای چینی دارید را دور بریزید. برای شناخت چین باید از زاویه دیدی که تاجران ایرانی به ما می‌دهند فاصله زیادی بگیریم! فعلا چند عکس از بهترین جاذبه‌های این سفر را تقدیم شما می‌‌کنم:  

 

 

...Life is a journey

شهر ممنوعه

دیوار بزرگ - خودمان را به یکی از بکرترین مکانهایش رساندیم تا بدون حضور گسترده گردشگران این شگفتی را به تماشا بنشینیم.

 

و زیباترین حس پکن: معبد آسمان

 

 

اینجا تیانجین است: از این شهر بعدا به طور مفصل خواهم گفت. خاص‌ترین چیزی که اینجا یافت می‌شود، یکی از زیباترین کتابخانه‌هائی‌ است که تا به حال دیده‌ام؛ از آنجا که بردن دوربین حرفه‌ای به داخل کتابخانه ممنوع است، تصاویر را از اینترنت برداشته‌ام:

 

 

و حالا برویم به پایتخت قدیمی چین: شهر هانگجو – جاده ابریشم به اینجا می‌رسید؛ به شهر چای و ابریشم - مارکوپولو از زیبایی این شهر بسیار نوشته است.

 

 هانگجو یکی از سرزنده‌ترین و باصفاترین خیابان‌های توریستی دنیا را دارد. حسی که در این خیابان جاری بود، حتی در معروفترین خیابان شانگهای هم یافت نمی شد.

 

معرفی میکنم: عالیجناب کنفسیوس – اولین رویارویی با معبد کنفسیوسی تجربه آرامی بود.

و این تصویر متعلق است به عجیب‌ترین معبدی که تاکنون درک کرده‌‌ام. از آن باید مفصل بنویسم.

و دریاچه زیبای شهر که جزو میراث یونسکو است.

در حال عکس گرفتن زیر باران سوژه رضا شدم!

این دریاچه با تمام متعلقاتش و رقص موزیکال آب خود، زیبایی فاخری دارد.

 

 حالا برویم به رویایی‌ترین شهر چین: سوجو! ونیز شرق!

اغراق نیست اگر بگویم به اندازه ونیز ایتالیا دوست داشتنی بود...

و بهشتی‌ترین چای‌های جهان را داشت.

 

آخرین مقصد: شهر شانگهای

اگر قرار باشد تنها یک شهر از چین را دید، باید شهر شانگهای را انتخاب کرد. سوجو هم از شانگهای با قطار نیم ساعت فاصله دارد؛ یک تیر و دو نشان!

رنگ کشور چین روی کره زمین متفاوت است.

و عجیب‌ترین رخداد شانگهای به داستان این چترها بازمی‌گردد! از قصه این چترها و آدمها خواهم نوشت...

 

 

کشف شهر مخصوص (سفرنامه کره جنوبی - قسمت پنجم)

 

 

زمان دیدار رسمی از شهر سئول فرا رسید. بعد از صرف صبحانه با مترو خودمان را به قصر گیونگ بوک گونگ رساندیم و مستقیم وارد بخشی از تاریخ این شهر شدیم. واژه گونگ در زبان کره‌ای به معنی قصر است و قصر گیونگ بونگ که اولین و مهم‌ترین قصر سلسله چوسان بوده و در سال 1359 میلادی ساخته شده، در شمال سئول قرار دارد. این قصر از میان پنج قصر اصلی سلسله چوسان از همه بزرگ‌تر و دارای 7700 اتاق بوده است. کاربرد آن هم مسکونی و هم اداری بوده و طی دو مرحله در قرون 16 و 19، توسط ژاپنی‌ها تخریب و در معرض آتش‌سوزی قرار گرفته است. در حال حاضر بسیاری از بخش‌های قصر بازسازی شده و چندین موزه در آن دایر است.

از همان بدو ورود انگار پا به داخل یکی از سریال‌های تاریخی کره‌ای گذاشتیم! حال و هوای قصر، نمایش نمادین تاریخی که از عبور و مرور سربازان اجرا می‌شد؛ گرشگران کره‌ای و خارجی در لباس سنتی کره (هانبوک)، همه و همه نشان از این داشت که رویای چندین ساله‌ای به بار نشسته. از درک چنین لحظاتی خوشحالم بودم؛ شنیدن کلمات کره‌ای از زبان مردم محلی، که چند سالی بود وقت صرف یادگیری‌شان می‌کردم، لذت خاصی داشت. گرچه شب قبل در میونگ دونگ هم بین مردم قرار گرفته بودیم اما، تاثیر معماری زیبای کره‌ای انکارناپذیر بود...

 

 

ادامه نوشته

‌صنایع‌دستی: رد پای فرهنگ در گذر زمان

 

شهر الصویره - مراکش

 

ایران‌‌زمین با پیشینه چندین هزار ساله خود یکی از مهم‌ترین خاستگاه‌های تمدن بشری است. یافته‌های باستان‌شناسی که قدمت برخی تا 8 هزار سال پیش از میلاد می‌رسد، به روشنی نشان می‌دهد که ایران از دیرباز مهد فرهنگ و هنر بوده است که بیشترین نمود آن را می‌توان در صنایع‌دستی جستجو کرد. ایران در حال حاضر دارای 14 رشته اصلی صنایع‌دستی و بیش از 300 نوع محصول است و همین نکته به تنهایی ریشه‌دار بودن و گستردگی این هنر-صنعت را در این کشور نشان می‌دهد؛ موضوعی که خود به تنهایی می‌تواند روایتگر بخش‌هایی از تاریخ، طبیعت، پیوستگی فرهنگی و هویت اقوام مختلف ایران باشد. 

 

شاخه‌های اصلی صنایع‌دستی ایران عبارتند از: نساجی سنتی، بافته‌های داری، پوشاک سنتی، رودوزی‌های سنتی، چاپ‌های سنتی، هنرهای‌دستی وابسته به معماری، سفال و سرامیک و کاشی، صنایع‌دستی چرمی، صنایع‌دستی فلزی، صنایع‌دستی دریایی، صنایع‌دستی چوبی، صنایع‌دستی مستظرفه، صنایع‌دستی سنگی و آبگینه.

 

1) نساجی سنتی: به تولید انواع پارچه‌های سنتی اطلاق می‌شود. این هنر شامل ۲۶ رشته اصلی است که از میان آن‌ها می‌توان به ابریشم‌بافی، پتو‌بافی، پارچه‌بافی، جاجیم‌بافی، شَعربافی، عبابافی و ترمه‌بافی اشاره کرد. ترمه، که یکی از سوغات برجسته صنایع‌دستی به شمار می‌رود، دست‌بافته بسیار ظریفی است که از کرک و ابریشم و با نقش‌های تزئینی سنتی همچون بته‌جقه، ترنج و اسلیمی بافته می‌شود.

 

2) بافته‌های داری: بافته‌های داری، بافته‌هایی هستند که از دار برای تولید آن‌ها استفاده می‌شود؛ دارها نیز یا عمودی هستند و یا افقی. این هنر شامل رشته‌هایی همچون زیلو‌بافی، گلیم‌بافی، نمدمالی و قالیبافی است. قالی ایرانی که از شهرت بین‌المللی برخوردار است؛ زیرانداز پرزداری است که با استفاده از ابریشم، پنبه، پشم، کرک و غیره و منطبق با آداب و رسوم هر منطقه بافته می‌شود و متناسب با مواد اولیه، طرح، نقش و نوع بافت انواع مختلفی همچون گبه، گل‌برجسته و خِرسک دارد. خوب است بدانید، مهارت فرش‌بافی فارس و مهارت فرش‌بافی کاشان (2010) از سوی کنوانسیون میراث جهانی یونسکو و به عنوان میراث معنوی و همچنین گلیم شیرکی‌پیچ شهر سیرجان در استان کرمان (2017) نیز از سوی شورای جهانی صنایع‌دستی به ثبت جهانی رسیده‌اند. همچنین شهر تبریز (2015) به عنوان شهر جهانی فرش دستباف نیز جهانی شده است.

 

3) پوشاک سنتی: تولیداتی برای پوشش بدن و الحاقاتی شامل سربند، پاپوش، شال، کلاه و غیره که مطابق بر آداب و رسوم و نمادهای خاص هر منطقه بافته می‌شوند. پاپوش‌های سنتی که در مناطق مختلف و بر اساس شرایط آب و هوایی تولید می‌شوند، مورد استفاده روستاییان و عشایر بوده و مواد اولیه آن‌ها عمدتا نخ پنبه‌، ابریشم یا چرم است. گیوه‌دوزی، چاروق‌دوزی و چموش‌دوزی از این دسته‌اند. گیوه نوعی پاپوش سنتی است و گیوه مریوان (2017) که به آن «کَلاش» نیز می‌گویند، به ثبت جهانی رسید.

 

4) رودوزی‌های سنتی: به هنر آراستن سطح روی پارچه‌های ساده یا نقش‌دار با نخ‌های الوان و به کمک سوزن و قلاب، رودوزی می‌گویند. رودوزی‌های سنتی با بیش از ۱۰۰ نوع مختلف، یکی از متنوع‌ترین و گسترده‌ترین شاخه‌های صنایع‌دستی ایران است که به لحاظ وسعت جغرافیایی در هر منطقه انواع مختلفی دارد. از انواع رودوزی می‌توان به سوزن‌دوزی، پَته‌دوزی، سکه‌دوزی و گُلابتون‌دوزی اشاره کرد.

 

5) چاپ‌ سنتی: به هنر انتقال طرح و نقش با مهرهای دست‌ساز روی پارچه‌های پنبه‌ای، نخی، ابریشم و کتان گفته می‌شود. این هنر شامل دو رشته کَلاقه‌ای (باتیک) و قلمکار است. قلمکار، که نوعی چاپ به وسیله مهر چوبی به روی زمینه پارچه ساده است، از سوغات ایران نیز به شمار می‌رود.

 

6) هنرهای‌دستی وابسته به معماری: به هنرهایی مانند آهک‌بری، گچبری و مقرنس‌کاری می‌گویند که با استفاده از تکنیک‌های مختلف معماری سنتی در ساختار اصلی بناها به صورت تزیینی و کاربردی مورد استفاده قرار می‌گیرند.

 

7) سفال، سرامیک و کاشی سنتی: به محصولاتی گفته می‌شود که با استفاده از خاک رس و به روش‌های مختلف گِل را فرم داده و در کوره می‌پزند. انواع کاسه، کوزه و گلدان سفال که از قدیمی‌ترین دست‌ساخته‌های بشر به شمار می‌روند و قدمت تولید آنها در ایران به ۸ هزار سال قبل از میلاد می‌رسد، از این دسته‌اند. عمده‌ترین مصرف کاشی‌ها در معماری و در تزئینات بناها است. این هنر شامل رشته‌های خرمهره‌سازی، سفال و سرامیک، کاشی مشبک، کاشی زرین‌فام، کاشی معرق، کاشی معقلی، کاشی مینایی، کاشی هفت‌رنگ، موزاییک کاشی و نقاشی روی سفال است. شهر لالجین در استان همدان به عنوان مرکز سفال ایران (2016) و روستای کَلپورگان در شهر سراوان استان سیستان و بلوچستان نیز به عنوان تنها موزه زنده سفال جهان با قدمت هفت‌هزار سال (2016) به ثبت جهانی رسیده‌اند.  

 

8) صنایع‌دستی چرمی: به تولیداتی گفته می‌شود که با استفاده از چرم و پوست دباغی شده و با طرح و نقوش سنتی و با تکنیک‌های مختلف روی چرم تهیه می‌شوند. این هنر شامل رشته‌هایی همچون جلدسازی چرمی، سراجی سنتی، سوخت روی چرم، نقاشی روی چرم و زین‌سازی است.

 

9) صنایع‌دستی فلزی: با استفاده از ابزارهای مختلف دستی فلزی، به ایجاد فرم و نقوش سنتی روی انواع فلزاتی مانند آهن، مس، برنج، طلا و نقره می‌پردازد. این هنر شامل ۲۳ رشته است. قلم‌زنی که حکاکی و ایجاد نقش و نگار به وسیله چکش و انواع قلم‌ها روی سطوح فلزی است، یکی دیگر از سوغات صنایع‌دستی ایران به شمار می‌رود.

 

10) صنایع‌دستی دریایی: بیشتر در سواحل ایران به خصوص خلیج فارس و با استفاده از انواع صدف، گوش‌ماهی، ستاره دریایی و استخوان ماهی و ترکیب آن‌ها با ابتکار هنرمندان، احجام یا زیورآلات تزئینی همچون گردنبند، دستبند، تابلو، قاب عکس و نقاشی روی صدف تولید می‌شود.

 

11) صنایع‌دستی چوبی: محصولات چوبی که توسط ابزار و وسایل مختلف بر آن‌ها نقوش هنری ایجاد می‌شود؛ همچنین تولید فراورده‌های چوبی با استفاده از روکش حاصل از به هم چسباندن قطعات کوچک چوب، فلزات و استخوان را گویند. این رشته شامل ۲۱ شاخه هنری است که از جمله آن‌ها می‌توان به بامبو‌بافی، خراطی، معرق چوب، منبت چوب و خاتم‌کاری اشاره کرد. خاتم‌کاری، هنر آراستن سطح اشیا با مثلث‌هایی کوچک به صورت اشکال منظم هندسی است.  

 

12) صنایع‌دستی مستظرفه: مجموعه‌ای از هنرهاست که به خلق آثاری زیبا و بدیع روی کاغذ می‌پردازد. این هنر شامل ۱۴ رشته است که از جمله آن‌ها می‌توان به تذهیب، تشعیر، نقاشی لاکی و نگارگری اشاره کرد. نگارگری یا مینیاتور، نوعی نقاشی است که مخصوص ایران است و عمده‌ترین ویژگی آن نداشتن بعد و پرسپکتیو است. این نوع نقاشی به وسیله چرخش قلم‌مو و نازک و ضخیم کردن خط، سعی در نشان دادن حجم، عمق و بعد دارد.

 

13) صنایع‌دستی سنگی: مواد اولیه این صنعت انواع سنگ‌های قیمتی و نیمه‌قیمتی نظیر فیروزه، مرمر، یشم، سنگ سیاه و سفید است که به کمک ابزار و وسایل مختلف تراشیده و حکاکی می‌شوند. این هنر شامل رشته‌هایی همچون تراش سنگ‌های قیمتی، حکاکی روی سنگ، فیروزه‌کوبی و مرصع‌کاری است. شهر مشهد به عنوان شهر جهانی گوهرسنگ‌ها (2016) به ثبت جهانی رسید.

 

14) آبگینه: به محصولاتی گفته می‌شود که از طریق ترکیب و ذوب مواد معدنی مانند سِلیس، خرده شیشه و اکسیدهای رنگی فلزات حاصل می‌شوند. شیشه‌گری عبارت است از تولید ظروف و اشیای مصرفی و تزیینی از جنس خمیر حاصل از مواد ذکر شده به روش‌های دمیدن، قالب‌گیری و غیره. این هنر شامل رشته‌هایی همچون آینه‌کاری، تراش شیشه، معرق شیشه و نقاشی پشت‌شیشه است.

 

نکته جالب توجه اینکه از میان 602 مورد صنایع‌دستی به ثبت رسیده در میراث جهانی یونسکو (2015)، 366 اثر مربوط به ایران و از میان آن‌ها 196 مورد مربوط به شهر اصفهان است. به همین دلیل با توجه به تعدد آثار تاریخی اصفهان (در میان هشت شهر اول جهان)، طراحی و معماری آن، قدمت داد و ستد، تداوم تولید، عرضه و فروش هنرهای سنتی و صنایع‌دستی، این شهر در آذر ماه 1394 به عنوان شهر خلاق صنایع‌دستی به ثبت رسید.

 

پی‌نوشت: این مطلب در فصلنامه الکترونیک انگلیسی زبان «عمو نوروز» به چاپ رسیده است. برای دانلود مجله به این لینک مراجعه کنید.

 

Golden Ring

 

حلقه طلایی، یک مسیر گردشگری معروف در روسیه و شامل 8 شهری است که در حلقه ای واقع در شمال شرقی شهر مسکو قرار گرفته و از قدمت تاریخی برخوردارند.

شهرهای حلقه طلایی عبارتند از: ولادیمیر، سوزدال، ایوانُووو، کاستروما، یاروسلاوی، رُوستُوو وِلیکی، پِرِسلاوی زالیسکی و سِرگی‌یِو پوساد. از این میان، ساختمان‌های سفید ولادیمیر و سوزدال و بافت تاریخی یاروسلاوی در میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده‌اند. از ولادیمیر پیشتر گزارشی نوشته بودم که در این لینک موجود است. 

اهمیت این شهرهای باستانی، به دلیل نقش مهمی است که در شکل‌گیری کلیسای ارتدوکس روسیه ایفا کرده و همچنین محل رویداد مهم ترین حوادث تاریخی روسیه هستند. این شهرها، «موزه‌های فضای باز» نامگذاری شده و دارای آثار منحصربه فرد معماری روسیه در قرون 12 تا 18، شامل کرملین (کاخ/ارگ)، صومعه، و کلیساها هستند. بیشترین کلیساهای گنبد پیازی روسیه در این شهرها قرار دارند.

تصاویر زیر، نماهایی از شهرهای یاروسلاوی و روستوو ولیکی را نشان می دهند. 

 

 

 

 

جواهر جزیره ججو

 

"سونگ سان ایل چول بونگ" که قله طلوع نیز نامیده میشود، سایت میراث جهانی یونسکو و اولین گزینه بازدید تریپ ادوایزر از جزیره ججو است. برای رسیدن به قله باید چیزی بیشتر از ۶۰۰ پله بالا بروید. گرچه منحنی و ارتفاع سطح قله به شکلی است که به جای دایره کامل، نیم دایره دیده می شود اما حس بودن بر روی آن منحصر به فرد و خارق العاده است.

ترجیح می دهم بگذارم عکسها به جای من از معجزه طبیعت سخن بگویند:

 

 

 

هر سه تصویر - رسما بدون شرح - هوایی قله را از اینترنت گرفته ام:

 

 

 

 

 

سفرنامه پنجکنت (بخش دوم تاجیکستان)

 

بالاخره ماشین بعد از ساعت‌ها معطلی، بعدازظهر به راه افتاد. از خجند که دور شدیم، کم‌کم ارتفاع افزایش ‌یافت و جاده کوهستانی‌ ‌شد. میانه راه، بارش برف هم آغاز گردید. هرچه پیش می‌رفتیم، شدت برف بیشتر می‌شد و من کم‌کم نگران می‌شدم که نکند تا شب به پنجکنت نرسیم و در راه بمانیم. راننده برای ناهار در یک رستوران بین‌راهی توقف کرد. «شهرت» صاحب رستوران مرد جالبی بود؛ عاشق شیر و ببر و پلنگ... و این عشق آن قدر جدی بود که با پرداخت دوازده هزار دلار، دو شیر سنگی بزرگ را از ایران برای تزئین ورودی رستورانش به این جاده بیاورد. شش ـ هفت نفر کارمند داشت. تا راننده و مسافر دیگر ناهار می‌خوردند، ما هم یک قوری چای کبود (سبز) و یک گرده نان گرفتیم. موقع حساب کردن، آقا شهرت گفت شما میهمان ما هستید؛ راه سفید... بعد هم بچه‌های کافه‌اش را جمع کرد تا با ما عکس یادگاری بگیرند. هرچه فکر می‌کنم، یادم نیست رستورانش قبل از سه راه عاینی (عینی) بود یا بعد از آن. کنار شهری که بعد از نویسنده صاحب‌نام تاجیک، عینی خوانده می‌شود، یک سه‌راهی به همین نام هست که واسطه دسترسی به خجند، پنجکنت و دوشنبه است. «عاینی» که از شهرهای باستانی تمدن سغد محسوب می‌شود، در سال‌های 1930 تا 1955 به نام «زحمت‌آباد» معروف بوده... هنوز منبع مستندی از دلیل این نامگذاری نیافته‌ام.

 


  

ادامه نوشته

تلخ و شیرین یک پایتخت (آخرین قسمت سفرنامه ازبکستان)

 

نزدیک چهار ساعت طول کشید تا قطار، فاصله سمرقند به تاشکند را بپیماید. سمرقند از سال 1924 به مدت شش سال پایتخت ازبکستان بود تا در سال 1930 تاشکند جایگزین آن شد. تاشکند یعنی شهر سنگی؛ نام قدیم آن چاچ بوده و در شاهنامه فردوسی و آثار دیگر شعرا بسیار ذکر شده است. تحفه شهر، به کمان چاچی معروف بود که مرغوب‌ترین نوع کمان محسوب می‌شد. تاشکند در دوره اتحاد جماهیر شوروی، بعد از مسکو و لنینگراد و کیف، چهارمین شهر توسعه یافته شوروی بود.   

 

 

 

ادامه نوشته

رنگ بودا

 

قصه این سفر را یک عکس نوشت؛ یا شاید هم عکاس آن عکس... نه نام عکاس را به خاطر دارم و نه ملیتش را؛ تنها چیزی که بر لوح ضمیرم نشست، تندیس‌های سنگی بودا و زیبایی معصومانه سنگ‌های معبدی بود که در تصویر دیده می‌شد. یک مجموعه بنای سنگی خارق‌العاده که علاوه بر ساخت جالب، کنتراست رنگی چشمگیرش توجه بیننده را به خود جلب می‌کرد...

 

 

ادامه نوشته

گنبدهای فیروزه‌ای شهری سبز... (سفرنامه ازبکستان - شهر سبز)

 

حالا که زیبائی‌های سمرقند را تماشا کرده‌ و از آن گذشته‌ایم، به شهرسبز می‌رویم؛ زادگاه امیر تیمور‌ لنگ! با یک سواری از جلوی ریگستان و همراه با دو مسافر دیگر... مقصد راننده شهر کتاب است؛ کتاب با سمرقند حدود شصت کیلومتر فاصله دارد؛ از آن جا تا شهرسبز هشت کیلومتر بیشتر راه نیست. با پرداخت مبلغی بیشتر به توافق می‌رسیم ما را به شهر سبز برساند...

بیشتر جاده، خاکی و سنگلاخ اما، زیبا و چشم‌نواز بود. تماشای منظره کوه‌های پوشیده از برف، ابرهای پراکنده، دریاچه‌ای در دوردست و سیمای زمینی که داشت با باد بهاری جان می‌گرفت، لذت‌ بسیاری داشت. بین راه، نزدیک جایی که چند ماشین توقف کرده بودند، راننده نگه داشت و سنگ‌هایی را بالای یک تپه نشانمان داد تا اگر دوست داریم برویم و عکس بگیریم. سنگ‌هایی که انگار با انگشتان دست‌هایشان یک قلب را درست کرده بودند... به شهر کتاب که رسیدیم، دو مسافر دیگر پیاده شدند و ما راه را به سمت شهرسبز ادامه دادیم. همان ورودی شهرسبز، بنای کاخ آکسارای پیداست... ساعت دو بعد از ظهر بود. راننده پرسید اگر امروز به سمرقند بازمی‌گردیم منتظرمان بماند. قرار گذاشتیم سه ساعت بعد، در ایستگاه سواری‌های کتاب او را ببینیم...

 

ادامه نوشته

از آواز سمرقند (2)

"سرای‌ملک خانم" معروف به بی‌بی خانم همسر مورد علاقه‌ تیمور بود. تیمور این مسجد را به همسر خود هدیه کرد. بعدها شاهرخ میرزا این سنت خانوادگی را ادامه داد و مسجد گوهرشاد مشهد را برای بانویش بنا کرد. از آن رو که در ساخت مسجد عجله به خرج دادند، بنایش استحکام چندانی نداشته و بارها تخریب گشته است. در ميان مسجد، یک رحل سنگی بزرگ قرار دارد كه قرآن بسيار بزرگی بر روی آن می‌نهاده‌اند... 

 

موزه رصدخانه الغ‌بیگ

 

نان سمرقندی

ادامه نوشته

آرامستان شاه زنده، شهر زیبای خاموشان    

 

«شاه زنده» یک افسانه نیست! یک شخصیت حقیقی است از صدر اسلام که رهسپار ماور‌اءالنهر می‌شود‌؛ سرانجامش اما، افسانه است و افسون دارد... چنان افسانه‌ای که بشود با آن یک شهر ساخت؛ یک کتاب نوشت... یک کتاب پر از نقش و نگار! پر از رنگ! اصلاً بگو خود رنگین‌کمان! رنگین کمانی از رنگ آبی! از لاجوردی بگیر تا فیروزه‌ای! 

بیا با هم برویم به این شهر آبی؛ بچرخیم میان بناهای باشکوه و انبوهی طرح زیبا ؛ به وجد می‌آیی و سیر نمی‌شوی از تماشای کاشی‌ها! یکی از یکی قشنگ‌تر...  چند بنا را که زیر پا بگذاری، مطمئن می‌شوی بنای بعدی زیبایی متفاوتی در چنته دارد! آن قدر نقش زیبا از در و دیوار می‌ریزد که مسحور می‌شوی و فراموش می‌کنی در یک آرامستان ایستاده‌ای... در یک شهر با مردمانی خاموش... گرچه، خاموش خاموش هم نه! از هنر و ذوق و عشق، سخن‌ها دارند... هنر و خلاقیتش به تعدادی هنرمند بنام می‌رسد و عاشقانه‌هایش، به صدها زن و مرد که از شرق و غرب گیتی گِرد آمده‌اند به دور شاه عشق... تا با چوب و خشت و کاشی ثبت کنند دوام‌شان را بر جریده عالم...    

 

ادامه نوشته

از آواز سمرقند (1)

 

در پی نوشتن گزارشی از «آرامستان شاه زنده» که به زودی به چاپ می‌رسد، تصمیم گرفتم تا سفرنامه آسیای میانه را که در کوله پشتی نارنجی ناتمام مانده بود، کامل کنم. در آرشیو وبلاگ، سفرنامه‌های کامل ترکمنستان و بخارا موجود است و اینک ادامه قصه را از سمرقند پی می‌گیریم: 

 

 

تو را در جشن لاله‌های سمرقند و بخارا دیدم؛
در گریبانت عطر خراسان می‌پیچید
تو شعر می‌خواندی؛ من سما می‌رفتم
در جشن لاله‌های جادۀ سمرقند و بخارا
خربزه‌ها دهان وا کرده بودند
اساطیر بیابان یک به یک بیدار می‌شد در یک قدمی ما
صدای خشم مغول از خوارزم می‌آمد.
دل ما از امنیت کشتی نوح خشنود بود
در جشن لاله‌های جادۀ سمرقند و بخارا
تو شعر می‌خواندی؛ من سما می‌رفتم
بخارا در گلخان نشسته بود...

         شهزاده سمرقندی

 

حالا که سوار بر قطار از بخارا عازم سمرقند هستیم، بی‌مناسبت ندیدم به خواندن شعری به نام سفر از یک شاعر تاجیکی دعوتتان کنم که آن را به یاد سفری در فصل بهار از سمرقند به بخارا سروده است...

ادامه نوشته

آدمها...

 

برداشت اول:

نزدیک صبح است و باران اشک امانم را بریده؛ در فکر لحظه‌ای هستم که قرار است با یک دوست صمیمی در موقعیتی غم‌انگیز روبرو شویم... گرامی مادرش را از دست داده... صورت مهربان مادر را دقیق به یاد ندارم اما، میهمان‌نوازی‌اش خوب در خاطرم مانده است.

نامش سعید است، گرامی‌ترین رفیق ده ساله زندگیم؛ کسی که او را ده بار هم در دنیای حقیقی ندیده‌ام؛ با این وجود، به اندازه صد سال با هم خاطره داریم.... چه بسیار با هم خندیده‌ایم... چه بسیار با هم گریسته‌ایم... چه بسیار که دلتنگی‌های غربت را با هم سبک کرده‌ایم... سالهاست به شوخی و با خنده می گوید پیغمبر است؛ به خاطر که نه، به جان می سپارم... راست می گوید! پیامبر لبخند است... خوب می داند درد را چطور فراری بدهد و دل را بیارامد... راه آوردن لبخند را بر لب، خوب می داند... پیک آرامش است این سعیدترین سعیدی که می‌شناسم...

دو سال پیش، در یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی آمد و نفس کشیدن را برای چندین ساعت متوالی آسان کرد... تا آخر دنیا ممنون و مدیون مهربانی آن روز خواهم ماند... حالا می‌رویم تا شاید ذره‌ای از بار غمش بکاهیم و امیدوارم شدنی باشد این ناشدنی‌ترین کار دنیا...

 

برداشت دوم:

در صحن حرم علی‌ابن‌موسی‌الرضا (ع) ایستاده‌ام و به رفت و آمد مردم می‌نگرم... بسیاری از مردم پیش از خارج شدن از درب حیاط، رو به حرم می‌کنند و بعد از ادای احترام، عقب‌عقب خارج می‌شوند... بدون این که به ریشه و فلسفه این رفتار فکر کنم، فقط و فقط از تماشا کردن این خلوص رفتار لذت می‌برم و از خودم می‌پرسم این آدم‌های معتقد که رسم احترام را خوب می‌دانند، در زندگی روزمره هم حواسشان به حفظ حرمت‌ها هست؟

 

برداشت سوم:

در سالن ترانزیت و روبروی مانیتور، منتظر اعلام گیت پرواز هستم. از پشت سرم صدای ضعیف و نالان مردی می‌آید که از خودش می‌پرسد یعنی یک مسلمان اینجا پیدا نمی‌شود که به من کمک کند؟ برگشتم و فاصله را کم کردم و پرسیدم کمکی از دست من برمی‌آید؟ گفت که عصایش لیز می‌خورد و راه رفتن برایش سخت است و به ویلچر نیاز دارد؛ از حراست بانوان پرسیدم مشکل را چطور می‌توان حل کرد؟ پاسخ دادند اگر همراه دارد، همراهش می‌تواند برود طبقه پایین ویلچر بگیرد... مرد تنها بود؛ پرسیدم می‌تواند به تنهایی از ویلچر استفاده کند؟ جوابش منفی بود. کارت پروازش را که دیدم، متوجه شدم همسفر پرواز ماست. رضا رفت تا برایش ویلچر بیاورد... تقریبا شک ندارم اگر در آن لحظه صدایش را نمی‌شنیدم، تمام آن مسیر وحشتناک طولانی را باید به تنهایی و با درد می‌پیمود... در بزرگی پروردگار شکی ندارم اما در بزرگی بنده‌هایش چرا... توجه به «احساسات و نیازهای آدم‌ها» اصلاً کار سختی نیست... نمی‌فهمم از کی تا این حد خودخواه و نامهربان شده‌ایم و چشم به روی «غیر» می‌بندیم... و بدبختی این که، دایره  «غیر» روز به‌ روز دارد بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شود... 

 

شهر مکنس / مراکش

 

الصویره، مغربی کوچک...

 

سه روزی می‌شود که وارد کشور مراکش شده‌ایم و امروز به شهری رسیده‌ایم که الصویره نام دارد. به محض وارد شدن به محله قدیمی ـ که در تمام مراکش مدینه نامیده می‌شود ـ درمی‌یابیم که ارزش آمدن داشته است؛ انگار شناسنامه جاذبه‌های مراکش باشد و تمام انتظارات عجیب و غریب یک مسافر از راه رسیده را از این کشور، چاره کند! هنوز وارد مدینه نشده، به بازار مکاره‌اش می‌رسیم؛ در ردیف بی پایان مغازه‌ها اولین چیزی که به چشم می‌آید تنوع رنگ است! چرم و فرش و سفال فرقی ندارد! به اجناس هر مغازه‌ای می‌نگری الوان است! و ترکیب اینها با رایحه‌ دلپذیر روغن آرگان جادوی بی‌نظیری را ایجاد می‌کند...

 

 

 

ادامه نوشته

راهنمای سفر به ولادیمیر، نگین حلقه طلایی روسیه

 

گزارشی از شهر ولادیمیر، در ویژه نامه 6و7 روزنامه همشهری (ویژه نامه سراسر کشور) به چاپ رسید. نام نویسنده، به علت اشتباه ویرایشی «آزاده درخشش» قید شده است. 

 

«به یک شهر کارتونی سفر می‌کنیم: از آن شهرهای تمیز و دوست‌داشتنی که روزگاری نه چندان دور، آقایان با بارانی و کلاه و عصا و بانوان با دامن‌های بلند پف کرده و اشارپ و چتر آفتابی، دست در دست کودکان‌شان در خیابان‌هایش قدم می‌زدند... کوچه‌های سنگفرشی که نور چراغ‌های زیبای‌شان در تاریکی شب و زیر باران تماشایی‌ست... با خانه‌هایی دو یا سه طبقه که اتاق‌های زیرشیروانی‌شان جان می‌دهد برای قایم‌موشک و شیطنت‌های کودکانه... خانه‌هایی در رنگ‌های شاد و پنجره‌هایی که نور خورشید را به داخل خانه می‌پاشند... از آن شهرهای پر از درشکه و دوچرخه... آنجا که وقتی از پیچ کوچه به خیابان وارد شوی، قبل از دیدن سینی نان زنجبیلی‌های تازه روی سر نانوای سپیدپوش، عطر خوش آن، مشامت را پر می‌کند...  از آن معدود جاهایی که آدم‌هایش مهربانند و هیچ عجله ندارند! در دنیای واقعی اما، تنها ظاهر آدم‌هایش کمی فرق دارد... دیگر از آن لباس‌های قشنگ پیشین خبری نیست و جای درشکه‌ها را اتوبوس‌های برقی گرفته‌‌اند اما، دیگر مختصات شهر، هنوز همان است که بود... نام این شهر کارتونی، «ولادیمیر» است؛ یک شهر کوچک زیبا، روی یک حلقه طلای روسی...»

 

برای خواندن گزارش تصویری ولادیمیر، به «ادامه مطلب» سری بزنید.

ادامه نوشته

به دوستی سوگند...

 

واژه‌ها را،

هر کاری هم کنی

جفت و جور نمی‌شوند اگر 

مخاطبشان در دسترس نباشد؛

یک دلم می خواهد...، یک می خواستم بگویم...، یک یادش بخیر...، یک دلم لک زده برای...، یک ای کاش... می آید و ناتمام گوشه ذهن می ماند...

 

این جور وقت‌ها،

فقط یک نفر می‌تواند قفل نشسته بر زبان را باز کند؛

فقط یک نگاه، حلال بغض است...

 

حال و هوا،

ابر بهار؛

و تمام احساسات،

خیس و نمدار... 

اگر او را دیدی،

بگو چشم انتظارم؛

اگر می‌شود، همین امشب بیا...

 

قلعه پیتر و پل - سنت پترزبورگ 

 

شفشاون، شهر آبی مراکش

 

 

 

 

آبی که باشد، زلال می شود و خوانا و دوست داشتنی؛

آبی که باشد، آسمان و دریا را به یاد می آورد و جاودانگی؛

آبی که باشد، می شود تداعی گر آرامش؛

آبی که باشد، می شود شفشاون، جاذبه خاص مراکش؛

آبی که باشد،

باقی اش را خودت تصور کن...

 

ادامه نوشته

از دیار ابن بطوطه

 

 

اما روحی مصمم مرا می کشاند،

و شوق دیدار سرزمین‌های پرآوازه

در سینه‌ام می‌جوشید؛

و من خانه‌ام را رها کردم،

همچون پرنده‌ای که آشیانه‌اش را رها می‌کند...

ابن بطوطه

 

 

نزدیک نیمه شب است؛ هنوز قطار از ایستگاه فاصله‌ی چندانی نگرفته، که جایی در تاریکی مطلق متوقف می‌شود؛ فکرم پرواز می‌کند به چند ساعت قبل... روبروی یک درب بسته منتظر ایستاده‌ام، تا پیرمردی که هیچ از او نمی‌دانم، بیاید و درب خانه‌ی دوست را بگشاید... مدت‌های مدید، چشم به راه دیدن این خانه بوده‌ام؛ سختی سفر را به جان خریده‌ام تا به اینجا برسم؛ کوچه پس کوچه‌های باریک مدینه را کاویده‌ام تا حضرت دوست را بیابم؛ به ظاهر آرامم اما، درونم غوغای غریبی است. و در انتهای یک کوچه‌ی باریک، بعد از بالا رفتن از پله‌های کوچه‌ی دیگری همنام خودش، ناگهان بنای سفید رنگ را می‌یابم. اینجا مقصد نهایی سفر است! خانه‌ی ابدی ابن بطوطه... بزرگمردی از جنس سفر...

آرامگاهش، خانه‌ی کوچکی است در زادگاه او، طنجه... هیجان زده برای دیدار و ادای احترام، به سمت درب خانه رفتیم... بسته بود........................ آه از نهادمان برآمد! از شب پیش دلهره به جانم افتاده بود که اگر بسته باشد چه؟!!! و نه تنها بسته که چند قفل هم بر آن جا خوش کرده‌... این قفل‌ها، فاصله‌ی دو متری با صاحبخانه را به توان ابدیت می‌رسانند.......... خوب می‌دانستم امکان ندارد بتوانم بدون دیدن این خانه، راه بازگشت در پیش بگیرم! به تقلا افتادم؛ دلم می‌خواست قفل‌ها را بشکنم! از بهت که درآمدم، یک نام و یک شماره روی در، توجهم را جلب کرد. مطمئن نبودم شماره درست باشد اما، به امتحانش می‌ارزید... اولین تلاش برای برقراری تماس، بی‌ثمر بود... صدای یک زن از خانه‌ی همسایه به گوش می‌رسید؛ جلوی درب باز خانه رسیدم و چشمم به بانوی مهربانی افتاد که لبخندم را با لبخند پاسخ گفت؛ نه او انگلیسی می‌دانست و نه من عربی... گرچه زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما، من پرسیدم و او پاسخ گفت... به تلفن اشاره کرد؛ گفتم اشتباه است! آمد و صبر کرد تا دوباره شماره بگیرم؛ دفعه‌ی قبل از شدت هیجان، پیش شماره را اشتباه گرفته بودم؛ مرد آن سوی خط، انگلیسی نمی‌دانست؛ بانوی مهربان تلفن را گرفت و با او صحبت کرد. بعد با ایما و اشاره حالی‌مان کرد که از اینجا دور است... اندوه بی‌پایانی داشت وجودم را فرا می‌گرفت و چیزی نمانده بود بغضم بشکند... وقتی نداشتیم؛ شبانه باید سوار قطار می‌شدیم... حسرت داشت تمام فضای قلبم را پر می‌کرد که بانو پرسید می‌مانید تا بیاید؟ چه سوال عجیبی! البته که می‌ماندیم... اصلا تمام این مسیر را به همین قصد آمده بودیم... کار دیگری در طنجه نداشتیم...       

به انتظار نشستیم... گردشگران اروپایی با راهنماهای محلی‌شان می‌آمدند و بعد از یک توقف چند ثانیه‌ای برای خواندن نوشته روی دیوار، بی توجه به نگین خاموش طنجه، دوباره به دل پس کوچه‌های باریک مدینه بازمی‌گشتند. ناگهان از پایین پله‌ها، پیرمرد نابینایی پیدا شد که با کمک دو نوجوان، به سختی و نفس زنان سربالایی را می‌پیمود تا به ما برسد... دل توی دلم نبود وقتی پیرمرد کلیدها را با دست لمس می‌کرد و یکی یکی قفل‌ها را می‌گشود...

عاقبت درب گشوده شد... کفش‌ها را کندیم و وارد شدیم.

سلام گفتم؛ و احترام کردم:

سلامی به عظمت فاصله‌ی تاریخی و جغرافیا؛

به بزرگی یک روح ماجراجو؛

به حس دیدار یک رفیق نادیده...

به زحمات او برای جمع‌آوری اطلاعاتی که به خاطر سپردن، نوشتن و گردآوری‌شان حتی امروز روز نیز، کار دشواری است؛ به سفرنامه‌ی ارزشمندش فکر کردم و به جمله‌هایی که در مورد اصفهان نوشته بود؛ همان جا با او و با خودم، عهدی بستم...

روزها در این فکر بودم که وی چگونه سی سال تمام، سختی سفر آن دوران و گذر از جاده‌های بی‌انتها را به جان خرید؟ با مقیاس‌های زمان ما، نمی‌توان آن مرارت را سنجید... ناخودآگاه با خود چنین زمزمه کردم:

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت... 

 

   

  

 

 

از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم

  

 

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر،  هيــــچ  مگو 
پيش مـــن، جــز سخن شمع و شكــر، هيچ مگو 
سخن رنج مگو، جز سخن گنج، مگو 
ور از اين بی خبری، رنج مبر، هيچ مگو 
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت 
آمـــدم، نعـــره مــزن، جامه مـــدر، هيچ مگو 
گفتــم ای عشق، مــن از چيز دگــر می ترســم 
گــفت آن  چيـــز  دگـــر،  نيست  دگـر، هيچ  مگو 
من  به  گــوش  تـــو  سخن های نهان خواهم  گفت 
ســر بجنبـــان كـــه بلـــی، جــــز كه به سر، هيچ مگو 
قمـــری، جـــــان  صفتـــی،  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد 
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر،  هيـــچ  مگــو 
گفتم ای دل، چه مه است ايــن؟ دل اشارت می كرد 
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر، هيچ  مگو 
گفتم اين روی فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت اين غيـــر فرشته ست و بشــر، هيچ مگو 
گفتم اين چيست بگو، زير و زبر خواهم شد 
گــفت می باش چنيــن زير و زبر، هيچ مگو 
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم ای دل پدری كن، نه كه اين وصف خداست؟
گفت اين  هست،  ولـــی جان  پدر  هيچ  مگو
 

 

ارمغان خیال

 

بتاب خورشیدکم،

بتاب!

پنهان که می‌شوی،

بغض آفتابگردان

در حسرت نور،

در بهت ابر،

به زمین می‌چکد؛

و من ناگزیر،

باید آن‌ها را

یکی یکی،

از روی زمین برچینم...

بتاب خورشیدکم،

همیشه بتاب!

 

نی‌نامه

 

دختر متینی تنها روی صندلی نشسته بود؛ مسافر تهران بود و به انتظار اعلام پرواز نشسته بود. در حال قدم زدن دیدمش؛ به صفحه موبایلش نگاه می‌کرد. عینک به چشم داشت؛ از ورای عینک، چیز عجیبی را در چشمانش لمس کردم؛ احساس کردم الان است که گریه بیفتد! از آن فاصله، تشخیص چنین چیزی تقریبا غیرممکن بود. حالت آشنای نگاهش، مرا یاد روزهای تلخ خودم می‌انداخت... آن وقت‌هایی که اشک بی‌محابا بر صورتم جاری می‌شد و هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نداشتم. آن روزهایی که در تنهایی غمناک و پر از دلهره‌ام، دلم می‌خواست کسی دست بر شانه‌ام بگذارد و بگوید این کابوس روزی تمام می‌شود؛ حالت بهت‌زده دختر، تکانم داد. به سمت جایی که نشسته بود، به راه افتادم؛ دقیقا زمانی که به سه قدمی‌اش رسیدم، اشک روی گونه چپش روان شد... دوست داشتم دست بر شانه‌اش بگذارم تا بر درد و تنهایی‌اش غلبه کند اما، درست همان لحظه بدون اینکه متوجه حضور من باشد، از ترس دیده شدن احساس جاری بر صورتش، رو برگرداند...

تمام مدت پرواز، به او فکر می‌کردم و به هواپیمایی که موجی از دلتنگی را در غروبی غم‌انگیز با خود به سمت تهران می‌آورد... فکر ‌کردم با وجود این‌ که اصفهان را عاشقانه دوست می‌دارم، از آدم‌های خودخواه و دورویی که می‌شناسم، روز به روز دورتر می‌شوم و با وجود آن‌ که هنوز، گاهی با تهران غریبی می‌کنم، تنهایی آدم‌هایش را بیشتر و بیشتر می‌فهمم... وقتی هواپیما برای فرود ارتفاع کم می‌کرد، از پنجره به بیرون می‌نگریستم؛ از شرق به غرب، بزرگراه‌ها، خیابان‌ها، خانه‌ها و اتومبیل‌ها را تماشا کردم... تهران مثل دختری زیبا در لباس شبی باشکوه می‌درخشید! همان لحظه بود که دریافتم من این شهر را خجولانه دوست می‌دارم...

 

عکس "شب تهران"  اثر  کیوان خطیر

نقطه، سر سطر

  

جاری شده‌اند

عاشقانه‌هایم،

در سکوت این غروب خاکستری؛

هجمه یاد،

بر باد خواهد داد 

آرامش این لحظه‌ها را...

 

سفرنامه تاجیکستان - انسان‌شناسی و فرهنگ

 

سفرهای نانوشته و سفرنامه‌های ناتمام بسیاری هست که باید در کوله پشتی نارنجی روایت شود؛ با این وجود، در میان دغدغه‌های ذهنی این روزها، کمتر مجالی برای نوشتن پیدا می‌کنم.

سعی خواهم کرد پیش از شروع سفرنامه جدید، حداقل بخش نوشتاری سفرنامه‌های ترکمنستان و ازبکستان را به آرشیو بازگردانم. پیشتر، دو قسمت از سفرنامه تاجیکستان در  سایت انسان‌شناسی و فرهنگ منتشر شده بود. شما را به خواندن آن‌ها دعوت می کنم:

 

سفرنامه خجند

 

- سفرنامه پنجکنت

 

 

 

سهل‌انگاری به سبک شیرازی

دوباره اینجا نوشتن، برایم خیلی سخت است. در ماه‌های اخیر، بارها در مورد ایجاد سایت شخصی فکر کرده‌ام ولی هنوز تا نقطه پایان تردید فاصله دارم...

مشکلات این روزهای بلاگفا بر کسی پوشیده نیست؛ در طی این مدت خشم، غم و سردرگمی بسیاری از دوستان بلاگر را دیده و شنیده‌ام. بخش بزرگی از خسارات وارد شده مادی، معنوی و نوشتاری این جریان قابل پیشگیری بود اگر و فقط اگر:

قبل از انتقال سرورها، این مطلب به بلاگرها اطلاع رسانی می‌شد. درست است که دوستان بلاگر با اعتماد مطلق به سایت میزبان و نگرفتن نسخه پشتیبان، اشتباه جبران‌ناپذیری کرده‌اند اما، اگر همان ساعات اولیه از مشکل خبردار می‌شدند، در ساعات آخر می‌توانستند بک‌آپ بگیرند. خوشبختانه، من به واسطه رشته تحصیلی‌ام، نه تنها از مطالب که از کامنت ها هم نسخه پشتیبان دارم و نوع رنجش من از بلاگفا، دست اندرکاران و مسئولین آن، با بیشتر دوستان متفاوت است.

بلاگفا مدعی شده از انتقال سرورها در ساعات آخر مطلع گشته با این وجود، فرستادن ایمیل به کاربران و مطلع ساختن آنها از وقفه چند روزه  و تذکر برای پشتیبان‌گیری در لحظات آخر، بیش از چند دقیقه وقت نیاز نداشت. جدای از این مطلب، تا ناچاری کامل، تیم بلاگفا هیچ انگیزه و دلیلی برای اطلاع‌رسانی به مخاطبین پیدا نکرد. چه کاربرانی که بلاگفا به ده ساله شدن خدماتش به آنها می‌بالد، چه مخاطبینی که با بازدید هر روزه صفحات آن، بلاگفا را به قوی‌ترین بلاگ فارسی تبدیل نموده‌اند، برای اولین بار از طریق اخبار یا صفحه مدیریت وبلاگ با مشکل مواجه شدند. تاسف‌بار اینکه، خوانندگان عمده وبلاگ‌ها، کاربران ساده‌ای هستند که تا هفته‌ها بعد، بدون دانستن موضوع روزانه بارها به صفحات سر می‌زدند.

سوال من در درجه اول به عنوان بلاگر و در درجه بعد به عنوان یک خواننده، این است که چرا بلاگفا تا جایی که توانست از پاسخگویی شفاف طفره رفت و در نهایت پاسخ را در صفحه‌ای درج کرد که فقط گذر بلاگرها به آن می‌افتد؟! مگر جز این است که ما واسطه‌های بلاگفا با مخاطبان اصلی آن هستیم؟ چرا احترام به مخاطب رعایت نشد؟ چرا هر کاربر باید روزی چند بار به صفحه مدیریتش سرک میکشید تا ببیند خبر تازه ای در آن درج شده یا خیر؟!  

بدتر از آن، بلاگفایی که کسب درآمدش را مدیون باز شدن هزاران باره صفحات در طول روز توسط کاربران و خوانندگان است، به جای عذرخواهی و دلجویی از کسانی که به وبلاگ‌ها به چشم خانه‌های مجازی خود می‌نگرند، در پایان رنج‌نامه دیر منتشر شده‌اش مبنی بر هزینه‌های هنگفتی که کرده، خدمات رایگانش را با خط درشت توی صورت مخاطبان می‌کوبد.

آقای شیرازی باید منتظر ریزش مخاطب بسیار زیادی باشد. نه به دلیل خسارات وارد شده به سایت که امری قابل پیش‌بینی و اجتناب‌ناپذیر است بلکه به دلیل نحوه برخورد با بحران!

 

کاش به جای سرورها، رفتار حرفه‌ای‌تان کانادایی بود...

 

پی نوشت: اگر در پی تغییرات بلاگفا آرشیو وبلاگ خود را از دست داده اید، به این سایت مراجعه کنید.

https://archive.org

چهار بکر و بازار خشکبار بخارا

گزارش چهار بکر آخرین گزارش سفر به بخارای شریف است. چهار بکر آرامستانی است که در ۵ کیلومتری غرب بخارا واقع گردیده و فضای جلوی آن محصور در انبوهی از درختان توت می‌باشد. چهار بکر را "شهر مردگان" می‌نامند. قدمت اولین آرامگاه‌های مجموعه، به حدود هزار سال پیش بازمی‌گردد و شامل اقامتگاه‌هایی از دراویش ساکن در این منطقه نیز بوده است اما، مجموعه‌ی بازسازی شده‌ی باشکوهی که در حال حاضر به چشم می‌خورد، متعلق به قرن شانزدهم میلادی است. 

 

 

ادامه نوشته

سر و سامان امیر

آرام بودم؛ شاد و سپاسگزار حضرت حق که مرا به بخارا رسانده بود... به این لحظه افسونگر... به این حال جادویی... از روزنه‌های دیوار نور خوبی به داخل می‌تابید... از تماشا کردن سیر نمی‌شدم؛ به گنبدی می‌نگریستم که آن بیرون کبوتران بخارا میهمانش بودند. به چینش چپ و راست خشت‌ها... و از امیر می‌پرسیدم این خانه‌ی زیبا را دوست داری؟ و انگار که سکوت امیر، علامت رضایت بود... چنان‌ که سکوت من نیز، هرچند با چشمان بارانی...    

ادامه نوشته

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق...

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

خزان گلستان

ادامه نوشته

لب حوض

لب حوض، معروف‌ترین مکان توریستی بخاراست؛ محل رفت و آمد مردم شهر و به نوعی پاتوق گردشگران نیز محسوب می‌شود. فضای آن، تا بخواهید دلنشین و آرامش‌بخش است. انگار کسی دست کرده باشد در دل تاریخ و از میان آن، لب حوض و بازارهای اطرافش را کشیده باشد بیرون و در بخشی از دنیای مدرن و پر هرج و مرج امروزی جای داده باشد؛ به راحتی می‌توانید تصور کنید که در حال تماشای یک فیلم تاریخی هستید. همه چیز حکایت از سکون و آرامش از دست رفته ایام کهن دارد. گویی زمان از این بخش بخارا عبور نکرده باشد. چنان حس خوبی به گردشگر دست می‌دهد که به محض ترک آن، دلتنگ بازگشت می‌شود.

ادامه نوشته