یادش بخیر... دوره‌ی پیش دانشگاهی را می‌گویم! شیطنت‌های آخر کلاس، زیر سر ما شش نفر بود... من و شیرین و شکوفه، نفیسه و عذرا و شهره... شهره خجندی! آن موقع نمی‌دانستم خجند کجاست؛ در واقع حدس می‌زدم شهری از خراسان باشد. فکرش را نمی‌کردم از ما نباشد! این جا نباشد! فقط از یک چیز مطمئن بودم: باید روزی مردم این شهر را می‌دیدم! در تمام طول سال، شهره با آن طبع آرام و لبخند مهربان برایم علامت سوال بزرگی بود. آیا همه اهالی خجند این گونه‌‌اند؟ یا فقط همین یکی است؟! عجیب این که، در مسیر پیش دانشگاهی، روزی دو بار از جلوی خیابان آل خجند می‌گذشتم اما، نام خیابان هرگز برایم سوالی ایجاد نکرده بود. بعدها فهمیدم خجند از ایران جدا شده... در تاجیکستان کنونی است؛ پدران شهره سالیان بسیار دور به این جا مهاجرت کرده‌ و طلایه‌داران پاسداری از ادب و فرهنگ ایرانی در سده‌های پنج و شش هجری قمری اصفهان بوده‌اند... و شگفتا که طبع‌شان در گذر زمان دستخوش تغییر نگشته بود! باید خجند را می‌دیدم... کِی؟ خدا می‌دانست!