رنگ آبی احساس

ترم یک کارشناسی ارشد به پایان رسید. این سفر چند ماهه پر از تجربه‌های ناب و عجیب بود. دانشگاه علامه گزینه‌های زیادی برای غافلگیریم در آستین پنهان داشت؛ از اساتید تا دانشجویان همکلاسی! همه رقم احساسی را در این چند ماه تجربه کردم: از شور و شوق باورنکردنی تا ناامیدی مطلق از اصلاح نوع بشر! به عادت سالیان گذشته از تلخی‌ها و بدی‌ها نمی‌گویم اما اگر فرصت پیدا کنم از خوب‌ترین‌هایی که یافته‌ام، خواهم نوشت. در حال و هوای مراکش بودم و داشتم به آلبوم عکسهایش سرک می‌کشیدم؛ پیش تر گزارش تصویری شهر شفشائون را گذاشته بودم و این سریال فوتوگرافی ماحصل 48 ساعت عکاسی در شاون است؛ این هدیه را بابت این غیبت طولانی از من بپذیرید:

 

 

برای خواندن گزارش تصویری اینجا کلیک کنید.

الصویره، مغربی کوچک...

 

سه روزی می‌شود که وارد کشور مراکش شده‌ایم و امروز به شهری رسیده‌ایم که الصویره نام دارد. به محض وارد شدن به محله قدیمی ـ که در تمام مراکش مدینه نامیده می‌شود ـ درمی‌یابیم که ارزش آمدن داشته است؛ انگار شناسنامه جاذبه‌های مراکش باشد و تمام انتظارات عجیب و غریب یک مسافر از راه رسیده را از این کشور، چاره کند! هنوز وارد مدینه نشده، به بازار مکاره‌اش می‌رسیم؛ در ردیف بی پایان مغازه‌ها اولین چیزی که به چشم می‌آید تنوع رنگ است! چرم و فرش و سفال فرقی ندارد! به اجناس هر مغازه‌ای می‌نگری الوان است! و ترکیب اینها با رایحه‌ دلپذیر روغن آرگان جادوی بی‌نظیری را ایجاد می‌کند...

 

 

 

ادامه نوشته

...As time goes by

حتی اگر فیلم «کازابلانکا» را ندیده باشید، حتماً نامش را بارها و بارها شنیده‌اید! کازابلانکا، نام بزرگترین شهر مراکش و پایتخت تجاری آن است که مشهور بودن نامش را به شاهکار «مایکل کورتیز» مدیون است... جالب است بدانید حتی یک دقیقه از لوکیشن فیلم نه تنها در کازابلانکا که در قاره افریقا هم فیلمبرداری نشده است.

این در حالیست که مجریان تورهای مراکش در برنامه سفر بازدید از لوکیشن فیلم کازابلانکا را قید می‌کنند. داستان از چه قرار است؟! برایتان می‌گویم:

«کافه ی ریک» واقع در کازابلانکا، که در سال 2004 میلادی افتتاح شده، یک ریاد (خانه سنتی مراکشی) است که در سال 1930 ساخته شده است. یک بانوی خلاق امریکایی تزئینات داخلی آن را به فضای کافه فیلم کازابلانکا شبیه ساخته است. شبها موسیقی «همچنان که زمان می‌گذرد» نیز اجرا می‌شود تا حس و حال فیلم را بیشتر در کافه جاری کند.

ساعات کاری کافه محدود و هزینه‌های سرو غذا و نوشیدنی در آن به نسبت دیگر کافه‌ها گران است؛ به علاوه برای ورود حتماً از قبل باید میز رزرو کرده باشید. بدمان نمی‌آمد برای دقایقی حضور در کافه را تجربه کنیم و قهوه‌ای در آن بنوشیم که متأسفانه آن شب همه میزها برای شام رزرو بود و تمام سهم ما از تجربه کافه ریک، دو عکس زیر شد:

روزی روزگاری در مراکش

 

در سفر نیز،

همانند روزمرگی‌ها،

زندگی در جریان است؛

گردشگران،

مانند مردم محلی، لحظه‌هایشان را می‌زیند،

شاید کمی صبورانه‌تر، کنجکاوانه‌تر، خاطره‌انگیزتر و شاید پربارتر...

مراکش، معجون جذاب اسلام را، می‌توان از دریچه‌ی نگاه گردشگران نیز روایت کرد؛

کاخ و مسجد و بازار مکاره فرقی ندارد؛ مهم، ثبت لحظه‌هائیست که لحظه‌های هشیاری لقب می‌گیرند... 

 

 

شفشاون، شهر آبی مراکش

 

 

 

 

آبی که باشد، زلال می شود و خوانا و دوست داشتنی؛

آبی که باشد، آسمان و دریا را به یاد می آورد و جاودانگی؛

آبی که باشد، می شود تداعی گر آرامش؛

آبی که باشد، می شود شفشاون، جاذبه خاص مراکش؛

آبی که باشد،

باقی اش را خودت تصور کن...

 

ادامه نوشته

از دیار ابن بطوطه

 

 

اما روحی مصمم مرا می کشاند،

و شوق دیدار سرزمین‌های پرآوازه

در سینه‌ام می‌جوشید؛

و من خانه‌ام را رها کردم،

همچون پرنده‌ای که آشیانه‌اش را رها می‌کند...

ابن بطوطه

 

 

نزدیک نیمه شب است؛ هنوز قطار از ایستگاه فاصله‌ی چندانی نگرفته، که جایی در تاریکی مطلق متوقف می‌شود؛ فکرم پرواز می‌کند به چند ساعت قبل... روبروی یک درب بسته منتظر ایستاده‌ام، تا پیرمردی که هیچ از او نمی‌دانم، بیاید و درب خانه‌ی دوست را بگشاید... مدت‌های مدید، چشم به راه دیدن این خانه بوده‌ام؛ سختی سفر را به جان خریده‌ام تا به اینجا برسم؛ کوچه پس کوچه‌های باریک مدینه را کاویده‌ام تا حضرت دوست را بیابم؛ به ظاهر آرامم اما، درونم غوغای غریبی است. و در انتهای یک کوچه‌ی باریک، بعد از بالا رفتن از پله‌های کوچه‌ی دیگری همنام خودش، ناگهان بنای سفید رنگ را می‌یابم. اینجا مقصد نهایی سفر است! خانه‌ی ابدی ابن بطوطه... بزرگمردی از جنس سفر...

آرامگاهش، خانه‌ی کوچکی است در زادگاه او، طنجه... هیجان زده برای دیدار و ادای احترام، به سمت درب خانه رفتیم... بسته بود........................ آه از نهادمان برآمد! از شب پیش دلهره به جانم افتاده بود که اگر بسته باشد چه؟!!! و نه تنها بسته که چند قفل هم بر آن جا خوش کرده‌... این قفل‌ها، فاصله‌ی دو متری با صاحبخانه را به توان ابدیت می‌رسانند.......... خوب می‌دانستم امکان ندارد بتوانم بدون دیدن این خانه، راه بازگشت در پیش بگیرم! به تقلا افتادم؛ دلم می‌خواست قفل‌ها را بشکنم! از بهت که درآمدم، یک نام و یک شماره روی در، توجهم را جلب کرد. مطمئن نبودم شماره درست باشد اما، به امتحانش می‌ارزید... اولین تلاش برای برقراری تماس، بی‌ثمر بود... صدای یک زن از خانه‌ی همسایه به گوش می‌رسید؛ جلوی درب باز خانه رسیدم و چشمم به بانوی مهربانی افتاد که لبخندم را با لبخند پاسخ گفت؛ نه او انگلیسی می‌دانست و نه من عربی... گرچه زبان هم را نمی‌فهمیدیم اما، من پرسیدم و او پاسخ گفت... به تلفن اشاره کرد؛ گفتم اشتباه است! آمد و صبر کرد تا دوباره شماره بگیرم؛ دفعه‌ی قبل از شدت هیجان، پیش شماره را اشتباه گرفته بودم؛ مرد آن سوی خط، انگلیسی نمی‌دانست؛ بانوی مهربان تلفن را گرفت و با او صحبت کرد. بعد با ایما و اشاره حالی‌مان کرد که از اینجا دور است... اندوه بی‌پایانی داشت وجودم را فرا می‌گرفت و چیزی نمانده بود بغضم بشکند... وقتی نداشتیم؛ شبانه باید سوار قطار می‌شدیم... حسرت داشت تمام فضای قلبم را پر می‌کرد که بانو پرسید می‌مانید تا بیاید؟ چه سوال عجیبی! البته که می‌ماندیم... اصلا تمام این مسیر را به همین قصد آمده بودیم... کار دیگری در طنجه نداشتیم...       

به انتظار نشستیم... گردشگران اروپایی با راهنماهای محلی‌شان می‌آمدند و بعد از یک توقف چند ثانیه‌ای برای خواندن نوشته روی دیوار، بی توجه به نگین خاموش طنجه، دوباره به دل پس کوچه‌های باریک مدینه بازمی‌گشتند. ناگهان از پایین پله‌ها، پیرمرد نابینایی پیدا شد که با کمک دو نوجوان، به سختی و نفس زنان سربالایی را می‌پیمود تا به ما برسد... دل توی دلم نبود وقتی پیرمرد کلیدها را با دست لمس می‌کرد و یکی یکی قفل‌ها را می‌گشود...

عاقبت درب گشوده شد... کفش‌ها را کندیم و وارد شدیم.

سلام گفتم؛ و احترام کردم:

سلامی به عظمت فاصله‌ی تاریخی و جغرافیا؛

به بزرگی یک روح ماجراجو؛

به حس دیدار یک رفیق نادیده...

به زحمات او برای جمع‌آوری اطلاعاتی که به خاطر سپردن، نوشتن و گردآوری‌شان حتی امروز روز نیز، کار دشواری است؛ به سفرنامه‌ی ارزشمندش فکر کردم و به جمله‌هایی که در مورد اصفهان نوشته بود؛ همان جا با او و با خودم، عهدی بستم...

روزها در این فکر بودم که وی چگونه سی سال تمام، سختی سفر آن دوران و گذر از جاده‌های بی‌انتها را به جان خرید؟ با مقیاس‌های زمان ما، نمی‌توان آن مرارت را سنجید... ناخودآگاه با خود چنین زمزمه کردم:

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت...