آدمها...
برداشت اول:
نزدیک صبح است و باران اشک امانم را بریده؛ در فکر لحظهای هستم که قرار است با یک دوست صمیمی در موقعیتی غمانگیز روبرو شویم... گرامی مادرش را از دست داده... صورت مهربان مادر را دقیق به یاد ندارم اما، میهماننوازیاش خوب در خاطرم مانده است.
نامش سعید است، گرامیترین رفیق ده ساله زندگیم؛ کسی که او را ده بار هم در دنیای حقیقی ندیدهام؛ با این وجود، به اندازه صد سال با هم خاطره داریم.... چه بسیار با هم خندیدهایم... چه بسیار با هم گریستهایم... چه بسیار که دلتنگیهای غربت را با هم سبک کردهایم... سالهاست به شوخی و با خنده می گوید پیغمبر است؛ به خاطر که نه، به جان می سپارم... راست می گوید! پیامبر لبخند است... خوب می داند درد را چطور فراری بدهد و دل را بیارامد... راه آوردن لبخند را بر لب، خوب می داند... پیک آرامش است این سعیدترین سعیدی که میشناسم...
دو سال پیش، در یکی از سختترین روزهای زندگی آمد و نفس کشیدن را برای چندین ساعت متوالی آسان کرد... تا آخر دنیا ممنون و مدیون مهربانی آن روز خواهم ماند... حالا میرویم تا شاید ذرهای از بار غمش بکاهیم و امیدوارم شدنی باشد این ناشدنیترین کار دنیا...
برداشت دوم:
در صحن حرم علیابنموسیالرضا (ع) ایستادهام و به رفت و آمد مردم مینگرم... بسیاری از مردم پیش از خارج شدن از درب حیاط، رو به حرم میکنند و بعد از ادای احترام، عقبعقب خارج میشوند... بدون این که به ریشه و فلسفه این رفتار فکر کنم، فقط و فقط از تماشا کردن این خلوص رفتار لذت میبرم و از خودم میپرسم این آدمهای معتقد که رسم احترام را خوب میدانند، در زندگی روزمره هم حواسشان به حفظ حرمتها هست؟
برداشت سوم:
در سالن ترانزیت و روبروی مانیتور، منتظر اعلام گیت پرواز هستم. از پشت سرم صدای ضعیف و نالان مردی میآید که از خودش میپرسد یعنی یک مسلمان اینجا پیدا نمیشود که به من کمک کند؟ برگشتم و فاصله را کم کردم و پرسیدم کمکی از دست من برمیآید؟ گفت که عصایش لیز میخورد و راه رفتن برایش سخت است و به ویلچر نیاز دارد؛ از حراست بانوان پرسیدم مشکل را چطور میتوان حل کرد؟ پاسخ دادند اگر همراه دارد، همراهش میتواند برود طبقه پایین ویلچر بگیرد... مرد تنها بود؛ پرسیدم میتواند به تنهایی از ویلچر استفاده کند؟ جوابش منفی بود. کارت پروازش را که دیدم، متوجه شدم همسفر پرواز ماست. رضا رفت تا برایش ویلچر بیاورد... تقریبا شک ندارم اگر در آن لحظه صدایش را نمیشنیدم، تمام آن مسیر وحشتناک طولانی را باید به تنهایی و با درد میپیمود... در بزرگی پروردگار شکی ندارم اما در بزرگی بندههایش چرا... توجه به «احساسات و نیازهای آدمها» اصلاً کار سختی نیست... نمیفهمم از کی تا این حد خودخواه و نامهربان شدهایم و چشم به روی «غیر» میبندیم... و بدبختی این که، دایره «غیر» روز به روز دارد بزرگ و بزرگتر میشود...
شهر مکنس / مراکش