از قاب نگاه پدر تا کنایه‌های خواجه

یاد روزهای دانشگاه بخیر... استاد ادبیات ما آقای محمدی نام داشت؛ جوان بود و پرشور و چنان مستِ میِ عشق، اشعار بزرگان ادب پارسی را می‌خواند که مو بر تنم راست می‌شد و صدای تپش‌های قلبم به وضوح در گوشم می‌پیچید... از پس خاطرات غبارآلود آن دوره، تنها واژه‌هایی که هنوز در ذهنم می‌درخشند، اشعاریست از منوچهری دامغانی، کسایی مروزی و رودکی و صد البته داستانی که به شیوایی روایت شد و نقش انداخت بر یک جان شیفته:

امیر نصر سامانی با لشگرش به هرات رفته بود. هوای لطیف هرات، چنان کرد که امیر برای ۴ سال همان‌جا ماند و خیال بازگشت در سر نداشت. لشگریان امیر، دلتنگ خانه و خانواده، دست به دامان رودکی شدند تا چیزی بگوید، شعری بسراید، بلکه امیر راه بخارا در پیش گیرد... رودکی شعری سرود و چنگی نواخت و ماج در پیشگاه امیر این‌گونه خواند:

بوی جوی مولیان آید همی     یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او     زیرپایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست     خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی     میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان     ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان     سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی     گر به گنج اندر زیان آید همی

ادامه نوشته

مرو، آفتاب لب بام

حس غریبی داشت ورود به مرو کهن... فقط نگاه کردن به تکه دیوارهای باقی‌مانده احساسات متفاوتی را به غلیان درمی‌آورد... سکوت حاکم بر مرو هم مزید بر علت بود. پیرمرد راننده وقتی رسیدیم، دبه درآورد و طلب پول بیشتری کرد؛ فکرش را هم نمی‌کرد که رضا ترکی بداند و متوجه حرف‌های آنها شده باشد! بدون توجه به اعتراض او، قیمت توافق شده را پرداخت و درست روبروی ورودی آرامگاه سلطان سنجر پیاده شدیم.

 

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

تیر چرخ از کلک او آدم سنایی آمدست...


ادامه نوشته

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست...

هنگام ترک عشق‌آباد فرا رسید. هنوز بارش باران ادامه داشت و دیدن نسا غیرممکن شد. پس از تحویل اتاق، به فرودگاه رفتیم؛ به دلیل مراسم روز زن و حجم بالای مسافران، فقط پرواز شب جا داشت. با در نظر گرفتن این نکته که روز بعد ویزایمان تمام می‌شد، یک ماشین گرفتیم تا ما را ببرد به ایستگاه قطار؛ ماشین‌های سواری آنجا منتظر مسافر می‌ایستند... در آسیای میانه معمولا به ایستگاه قطار می‌گویند: "وگزال"

به محض دیدن ما و کوله‌پشتی‌هایمان، تمام راننده‌ها به سمت ما هجوم آوردند! قیمت‌هایشان با هم خیلی فرق داشت و هرکدام می‌خواستند ما را قانع کنند اول قیمت پایین‌تری می‌دادند، بعد که نزدیک ماشین می‌شدیم، یک دفعه قیمتشان نجومی می‌شد! اینقدر خودمان و کوله‌ها را کشیدند که داشتیم از رفتن به ماری به این طریق منصرف می‌شدیم...

چاره‌ای نبود. بعد از چند دقیقه معطلی و کشیده شدن به هر سمت و سو، با یکی از راننده‌ها به توافق رسیدیم. نفری ۴۰ منات! می‌دانستیم قیمت برای محلی‌ها خیلی پایین‌تر از این حرفهاست؛ تعطیلات روز زن را بهانه کرده بودند برای تلکه کردن غریبه‌ها! بالاخره راه افتادیم. اوایل مسیر جاده، مثل جاده مرزی باجگیران به عشق‌آباد خوب بود و آنقدر آسفالتش یک دست بود که داشتیم فکر می‌کردیم شنیده‌هایمان از جاده‌های خراب ترکمنستان توهمی بیش نبوده است... چند ده کیلومتری که گذشتیم، جاده‌ی رویایی تمام شد و چشممان به دیدن واقعیت جاده‌های ترکمنستان روشن! و این شروعی بود برای ما در درک بدترین جاده‌هایی که تا به حال در سفرها پیموده بودیم. در واقع، جاده عشق‌آباد به ماری بدترینشان بود! پیش تر از جاده‌های سوماترا نالیده بودم؟! حرفم را پس می‌گیرم! امیدوارم وزارت راه و ترابری‌ اندونزی گناه مرا ببخشد. جاده که چه عرض کنم؟ جگر زلیخا... تکه و پاره... لرزش‌های بی‌امان ماشین در طی ۳۹۸ کیلومتر جاده کویری، هرچه مثبت‌اندیش باشید هم، افاقه نمی‌کند. هر چند کیلومتر یک بار، کنار جاده تایرهای بلا استفاده‌ای را می‌بینید که رانندگان بی‌مبالات، بدون اینکه خاطر خودشان را مکدر کنند، در منظره بیابان رهایشان کرده‌اند...

حالا که تشنه‌ی دیدن مرو کهن در این راه ناهموار و لرزش بی‌امان ماشین روی شکاف آسفالت‌ها گرفتار شده‌ایم، برای کوتاه کردن راه، کمی قصه بگویم...


ادامه نوشته

شهر سپید عشق (3)

 پیش از آغاز سفر، در روزهایی که هنوز ترکمنستان برایمان معما بود و کشفش ماجراجویی تلقی می‌شد، با خودم فکر می‌کردم درست است که بخارا شهریست که بیش از همه‌ی شهرهای مسیر دوست می‌دارم اما، مگر می‌شود ترکمنستان حرفی برای گفتن نداشته باشد؟ دائم از خودم می‌پرسیدم یعنی شهری که نام عشق را یدک می‌کشد، جلوه‌ای از آن نخواهد بود؟ خب، فکر می‌کنم اگر ۲ گزارش قبلی عشق‌آباد را خوانده باشید حالا شما هم پاسخ سوالم را می‌دانید؛ قلبهایمان از مهر لبریز بود وقتی که از موزه بیرون آمدیم و به سوی ایمپاش روانه شدیم اما، قصه‌ی عشق هنوز به پایان نرسیده بود... 

 

ادامه نوشته

شهر سپید عشق (2)

صبح با صدای باران از خواب برخاستیم؛ ظاهرا توده‌ی ابرهایی که قرار بود تا آخرین روزهای سفر با ما همراهی کنند، وقتی ما خواب بودیم، از راه رسیده بودند. برنامه آن روز دیدن ویرانه‌های شهر باستانی نسا بود و کمی هم گردش در شهر؛ اما اول میبایست تکلیف ماری را روشن می‌کردیم. می‌دانستیم که جاده‌های این سفر، جاده‌های سختی هستند برای مسافرت و قرار اولیه این بود که شبانه با قطار به ماری برویم اما، آقا نادر گفت پروازهای ترکمنستان گران نیستند و اگر بلیت گیر بیاوریم، هواپیما برای صرفه‌جویی در زمان گزینه‌ی مناسب‌تریست. شنبه بود و دفاتر خدمات مسافرتی تعطیل. پس تصمیم گرفتیم یک شب دیگر هم در عشق‌آباد بمانیم و فردا با هواپیما به ماری برویم. رفتیم به پذیرش هتل اطلاع بدهیم که امشب هم ماندگار هستیم. ۲ خانم مهربان آنجا نشسته بودند و مکالمه جالبی بین ما شکل گرفت. یکی‌شان معلم تاریخ بود و کمی انگلیسی می‌فهمید و نقش دیلماج را به عهده گرفت! هرچه ما می‌پرسیدیم به روسی برای همکارش ترجمه می‌کرد و بالعکس!

 

ادامه نوشته

شهر سپید عشق (1)

  تقدیم به:

                    نادر و مینو ... برای تمام مهربانیهایشان

 

 

عشق‌آباد یا اشک‌آباد پایتخت کشور ترکمنستان است. این شهر در دامنه کوه کپه داغ، در بیابان قره قوم و نزدیک مرز ایران واقع شده‌ است. عشق‌آباد در ۱۸ کیلومتری ویرانه‌های نسا، پایتخت باستانی اشکانیان بنا گردیده و اسم آن از نام اشک یکم، اولین پادشاه اشکانی می‌آید؛ اشک‌آباد... که به مرور زمان به عشق‌آباد تبدیل گشته است. نسا بر اثر حمله مغول با خاک یکسان شد. فاصله‌ی کم نسا و عشق‌آباد، همچنین یافتن آثار تاریخی در نزدیکی شهر، این احتمال را باورپذیر می‌سازد که عشق‌آباد روی خرابه‌های شهر قدیم نسا بنا شده باشد. در دید باستان‌شناسان و تاریخ‌نگاران شاید بهتر باشد همان نام قدیم بر شهر بماند اما، برای من عشق‌آباد نیز به همان اندازه دلپذیر و خوش‌آیند است؛ و چه چیز جز عشق می‌تواند آثار زلزله ویرانگر  ۶۶ سال پیش را ناپدید کرده باشد؟ 

ادامه نوشته

مثلث طلایی آسیای میانه

به نام پروردگار سفر، به نام خداوند راه

 

قصه‌ی پر رمز و رازی بر من گذشته و آماده‌ام تا آنچه دیدهام را با شما در میان بگذارم. پیش از شروع سفرنامه، باید از پشت صحنه‌ی سفر بنویسم تا بدانید سفر چگونه شکل گرفت.

 

آرزوی دور و درازی جامه‌ی عمل پوشید... به مثلث طلایی آسیای میانه سفر کردیم. ۳۳۰۰ کیلومتر را زمینی پیمودیم و اسیر جادوی بخشی از تاریخ و جغرافیا و علم و ادب ایران کهن شدیم. از شهر عشق گذشتیم؛ اشکآباد و تاریخ اشکانیان را یاد کردیم؛ به ویرانه‌های مرو کهن سرک کشیدیم. سلجوقیان هم دوره شد. همآوای رودکی و همپای خاطرات امیر نصر سامانی از آمو دریا گذشتیم. بخارا با تمام زوایای آشکار و نهانش شد نقشِ برجستهی روحمان! زیباییهای سمرقند چون قند، شیرین کاممان کرد. در جشن نوروزی مردم شهر سهیم شدیم. به زادگاه امیر تیمور لنگ سرک کشیدیم. سال تحویل را در تاشکند سپری کردیم و راهی خجند شدیم. به یکباره مِهر همزبانان وجودمان را فرا گرفت. دستانمان خنکای سیر دریا را به خاطر سپرد. ناب‌ترین عواطف انسانی را تجربه کردیم و به سوی پنجرود روان شدیم. به زیارت بزرگمردی که جادوی لطیف کلامش سالها بود مرا به دنبال خود میکشید... و جالب‌ترین بخش، ورود به دوشنبه بود در روز سه شنبه و ترک آن در روز یکشنبه... کسی میداند دوشنبه‌های دوشنبه چه رنگیست؟!

ادامه نوشته

نوروز در آسیای میانه

بازگشته ام از سفر،

 

سفر از من باز نمی گردد...

 

از تهران بارانی به شما سلام می کنم. فرا رسیدن بهار بر شما مبارک.

بیش از سه هفته را در آسیای میانه گذراندیم و سرمست حال و هوای نوروزی آن دیار هستیم. از دو هفته مانده به پایان زمستان، تابلوهای شادباش نوروز در تمام شهرهای بزرگ و کوچک مسیر چشمهایمان را نوازش می داد.

کارهای ناتمام بسیاری دارم که تا پیش از نوشتن گزارش این سفر، سر و سامان دهم. پس بگذارید به تصویر کشیدن حال و هوای بهاری آسیای میانه، هدیه نوروزی من به شما باشد:

 

 

ادامه نوشته

بخارای شریف

دوستان خوبم،

سلام مرا از بخارا پذیرا باشید.

سرشار از ناگفته‌ام و نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم...

فرصت نوشتن گزارش را ندارم؛ اگر هم داشته باشم، اینترنت ذغالی ازبکستان کفاف بارگذاری عکس را نمی‌دهد!

ولی به شدت دوست دارم حال و هوای این سفر را برایتان روایت کنم.

سه روز است که به ازبکستان وارد شده ایم و در یک شب پرستاره رسیدیم به بخارای عزیز.

و چگونه؟

با لطف بی دریغ رانندگان ترانزیت هموطن...

هزار آفرین به مرام و معرفت بی‌مثالشان...

و یک تجربه شگفت انگیز:

از مرز ترکمنستان تا بخارا را سوار بر تریلی آمدیم...

 

آرامگاه امیر اسماعیل سامانی - فوق العاده تر از آن که همیشه تصور می کردم...

چهار منار

مسجد بالا حوض

ارگ بخارا

مدرسه عبدالعزیز خان

مسجد و مناره کلان

مدرسه میر عرب

ملانصرالدین