در پناه او
دقیق خاطرم نیست پنجساله بودم یا ششساله. تنها میدانم که خیلی کوچک بودم. پدر ماههای تقویم خورشیدی و قمری را با شعر یادم داده بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود؛ شاید یکی از روزهای جنگ بود که موشک اطراف خانه فرود میآمد. چون وقتی اولین موشک را به اصفهان زدند، موهای سرم ریخت و تا سال بعد درنیامد. یک روز کنارم نشست و گفت میخواهم یک چیزی یادت بدهم که وقت ترس و ناراحتی بخوانی. امن یجیب را خواند؛ معنیش را گفت و آنقدر تکرار کرد تا حفظ شدم. بابا همیشه تسبیح در دست داشت. از آن موقع به بعد، هر موقع تسبیح میچرخاند، در خیال کودکانهام تصور میکردم امن یجیب میخواند.
از آن موقع تاکنون هرجا که احساس بیپناهی میکنم، پریشانم یا نگران، این ذکر مرا مستقیم در حرم امن الهی قرار میدهد...
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
