در پناه او

 

 

دقیق خاطرم نیست پنج‌ساله بودم یا شش‌ساله. تنها می‌دانم که خیلی کوچک بودم. پدر ماه‌های تقویم خورشیدی و قمری را با شعر یادم داده بود. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود؛ شاید یکی از روزهای جنگ بود که موشک اطراف خانه فرود می‌آمد. چون وقتی اولین موشک را به اصفهان زدند، موهای سرم ریخت و تا سال بعد درنیامد. یک روز کنارم نشست و گفت می‌خواهم یک چیزی یادت بدهم که وقت ترس و ناراحتی بخوانی. امن یجیب را خواند؛ معنیش را گفت و آنقدر تکرار کرد تا حفظ شدم. بابا همیشه تسبیح در دست داشت. از آن موقع به بعد، هر موقع تسبیح می‌چرخاند، در خیال کودکانه‌ام تصور می‌کردم امن یجیب می‌خواند. 
از آن موقع تاکنون هرجا که احساس بی‌پناهی می‌کنم، پریشانم یا نگران، این ذکر مرا مستقیم در حرم امن الهی قرار می‌دهد... 

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

 

قربانگاه

 

 

قربان، یکی از مناسبت‌های مذهبی تقویم است... برای خیلی از آدمها، چه مسلمان و غیرمسلمان، تنها یک روز تعطیل است؛ یا شاید تنها یک نام از عیدی که باید به دیگران تبریک گفت. برای من اما، امسال به شکل دیگری می‌گذرد‌:


۳۵ سال تمام، از لحظه‌ای که چشم به دنیا گشودم، سی‌وپنج فریم یکسان در تمام آن‌سال‌های حیات پدر تکرار شد؛ آن‌قدر یکسان، که حتی نیازی به بستن چشمانم برای تصویرسازی ندارم... آفتاب نزده بیدار شدن، آمدن پدر به تراس اتاقم و مشاهده تلاش او برای بستن طنابی از نرده، شنیدن صدای در که حکایت از خروج پدر و برادر دومی برای خرید گوسفند دارد. یک چرت کوتاه نصفه و نیمه تا بازگشت آنها. آمدن قصاب، قربانی کردن دو گوسفند تا جایی که توان مالی پدر اجازه می‌داد و بعدها تورم، به ادای نیمی از نذر مجبورش کرد. تمیز کردن گوشت و متعلقات به آداب تمام؛ با تمام آن بوهایی که از خاطراتم محو نمی‌شوند. تقسیم کردن گوشت و پخش آن میان در و همسایه... و بعد نزدیک ظهر، آمدن برادران و خانواده‌هایشان برای ناهار دسته‌جمعی... و حال خوشی که با وجود همه زحمت آن روز، پدر داشت. و هیچ‌گاه نفهمیدم بیشترین بخش آن شادی از جهت ادای نذر بود یا دورهمی فرزندانی که آن روزها به یمن حضور پدر، باوفاتر بودند. شوخی و خنده‌های پدر و تکاپوی تا نیمه شب او همراه مادر برای بازگرداندن خانه و آشپزخانه به حالت عادی، چشم و گوشم را پر کرده. در شش سال بعد، که پدر نبود و مادر توان جسمی ادای نذر در خانه را نداشت، دلخوش خاطرات و حضور مادری بودم که هنوز برکتش بر زندگیم سایه افکنده بود. حالا، امسال در تلخ‌ترین حالت ممکن از یک عید عزیز قرار گرفته‌ام؛ من مانده‌ام تنهای تنها با تمام آن هیجده ساعت تکاپو که سی‌وپنج بار، با تصاویر، صداها و بوهای خاصش بر ذهنم یکسان نقش انداخته‌اند و من به سوگ آن قربانگاهان، نشسته‌ام...

 

دردها را زندگی کن!

برای دیدار آماده می‌شدم؛ 
دردهایم را 
یک به یک تن کردم؛ 
همراه پیراهن گلدار 
یک شالِ حریرِ قشنگ
یک کفش مجلسی پاشنه‌بلند 
یک عطر خوشبو
یک رژِ خوشرنگ
گوشواره‌ای با نگین برجسته
و حتی با دستبندی ظریف 
و از تمام اینها 
تو فقط گل‌های رنگی پیرهنم را دیدی...