رد پای ما (از قسطنطنیه تا زادگاه عمر خیام)

روشن‌ترین لحظۀ این سال فرا رسید.
اولین رد پای مشترک ما بر این کره خاکی...
ماحصل یک سال تلاش شبانه‌روزی رضا در انزوا و وحشت ایام کرونا... و ویراستاری‌ من با عشق و افتخار در آغازین ماه‌های رفتن‌ مادر... رنج بسیار بردیم تا رسیدن به این لحظه مبارک که به همت و اشتیاق آقای بختیاری عزیز در انتشارات ایرانشناسی به چاپ رسید.
برگ سبزیست تحفه درویش...
برای ایران...

آبراهام والنتاین ویلیامز جکسن (1937-1862 میلادی) از پیشگامان مطالعات ایرانی در امریکا بود که از او به عنوان نخستین ایران‌شناس بزرگ آکادمیک امریکایی نیز یاد می‌شود. جکسن که حدود 40 سال وظیفۀ تدریس زبان‌های هندوایرانی در دانشگاه کلمبیا را نیز به عهده داشت، یکی از محققان خوش‌نام در رشتۀ زبان، ادبیات و ادیان ایران باستان به‌‌شمار می‌رود که برای مطالعات و مشاهدات ایران‌شناسی خود پنج مرتبه به ایران سفر کرد. سفرنامۀ حاضر مربوط به سال‌های 1907 و 1910 میلادی است. ارزش این کتاب را می‌توان در بررسی اوضاع و احوال اجتماعی و زندگی مردم دانست. جکسن در مسیر مسافرتش از باکو و حاشیۀ دریای مازندران تا شرق ایران، یعنی مشهد و نیشابور، جلوه‌های فراوانی از فرهنگ، زندگی اجتماعی، آداب، باورها و مناسک مردم را ثبت و ضبط کرده است. این دانشمند در کنار گزارش رویدادهای سفر در این کتاب، اطلاعات کامل و جامعی از تاریخ، ادبیات و فرهنگ مردم ایران نیز ارائه کرده است.

برای خرید کتاب اینجا کلیک کنید.

برآمد باد صبح و بوی نوروز...

 

خانه مقدم

«ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ؛
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ،
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؛ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...»
 

"محمود دولت آبادی"

 

خونه مادربزرگه

 

از همان دم در و از پشت ستون‌های آجریِ به اصطلاح هشتی، چشم هر دویمان قالی دستباف ته سالن را گرفت. چند لحظه بی‌حرکت ایستادیم و حظ بصر بردیم. هنوز نمی‌دانستیم شصت و دو متر از هنر دستان عمو اوغلی چشممان را گرفته! از نقش‌بافته‌های فاخر عمو که دل می‌کنیم، باز هم تا چشم کار می‌کند، هنر است که تراوش می‌کند از میان روزمرگی‌ آدم‌های خوش ذوقِ به جا مانده لای ورق‌های کتاب تاریخ... از لاله و چادرشب بگیر تا سماور و قلیان. از لباس فاخر و دُر و گوهر تا کشکول و تبرزین و گُل‌گیر شمع! حلقه یاسین و بازوبند قرآنی و اشیایی از این دست که آرزوها و حسرت‌ها و دعاهای گره خورده بر آنها در گوش تویی که به تماشا ایستاده‌ای، قصه می‌خوانند... حال و هوای این اتاق، آدم را پرت می‌کند به جایی میان گذشته، میان عطر خوب مادربزرگ‌ها و پنج‌دری‌ها... به سادگی همین کلمات می‌توان ناآرام و بغض‌آلود، وارد این سالن شد، غبار و خستگی زمانه را پشت یکی از آن اشیای جادویی که بیشتر به دل می‌نشیند پنهان کرد تا به خاطرات دیگر موزه بپیوندند و در نهایت با یک حال خوب این مکان را ترک نمود. هر تکه از این اشیا نفیس می‌تواند گوشه‌ای از تاریخ نانوشته آدم‌های قدیمی زندگی هر کدام از ما باشد؛ آدم‌هایی که گرچه اشک‌ها و لبخندهایشان به یاد کسی نمانده اما، ردی از تمام احساساتشان در حافظه یادگاری‌هایشان جاریست. اینجا اگرچه نمایشگاه هنر و زندگی موزه ملک نام دارد اما، بوی ناب خاطره می‌دهد... همان که امروزی‌ترها، صدایش می‌زنند: نوستالژی!

 

با سپاس ویژه از معاون فرهنگی و رئیس اداره موزه ملک، جناب آقای رضا دبیری نژاد برای ارسال تصاویر 

 

 

صدای پای سئول

امسال چهلمین سالیست که نام یک خیابان در سئول، پایتخت کره جنوبی، مزین به نام تهران است؛ همان طور که در تهران، خواهرخوانده سئول، خیابانی به همین نام داریم. خیابان تهران در منطقه کانگ نام - یکی از گران ترین و معروف ترین محله های سئول - قرار دارد. 

 

 

در لوح یادبود نامگذاری این خیابان چنین آمده است: جاویدان باد دوستی بی شائبه مردم دو شهر تهران و سئول که به پاس آن در شهر سئول خیابانی به نام تهران و در شهر تهران خیابانی به نام سئول نامگذاری گردید.

 

نشاید که نامت نهند آدمی...

 

هنوز بیست ساله هم نشده! دختری که حسادت تمام دنیایش را فرا گرفته و من در عجبم اگر حال و هوای نوجوانیش این است، بیست سال دیگر به کجا خواهد رسید! طنز تلخ ماجرا اینست که او دایه مهربان‌ تمام گربه‌های جهان است اما از احوال خانواده خودش یا نزدیک‌ترین اطرافیانش درک صحیحی ندارد....

یک حس بد دارد روحم را می‌خورد... این روزها بیشتر از همیشه در رفتار اجتماعی آدم‌ها دقیق می‌شوم و می‌بینم به طرز تهوع‌آوری خودی و غیرخودی تعریف کرده‌ایم. یک چیزی جایی گمشده که از درون اغنا نمی‌شویم و هر لحظه ساز جدیدی به دست می‌گیریم. قدرت و ثروت کاری کرده که دیوانگان فرمانروایان جهان می‌شوند و زندگی خیلی از آدم‌ها را درگیر تصمیمات بی‌خردانه می‌کنند. وقتی انسانیت بی‌ارزش می‌شود، دیگر چندان فرقی ندارد آن یکی عشقش بکشد 3200 کیلومتر دیوار بسازد یا این یکی، برای 80 شاهین بلیت هواپیما بخرد و روی صندلی آدم‌ها بنشاند. صرف نظر از واقعیت ماجرای پسرک پنج ساله با دست های بسته، این تصویر نشانه آتش گرفتن جهان متمدن نیست؟! دنیایی که این قوانین اجرایی را پذیرفته، حواسش به خط‌خطی‌های ذهن پسرک هست که زندگی‌اش هرگز به دقیقه‌های قبل از لمس دستبند باز نخواهد گشت؟!

در یکی از جلسات طولانی کارگاه‌های «کنوانسیون جهانی راهنمایان گردشگری» بودیم وقتی پلاسکو آتش گرفت... یکی از بچه‌ها که خبر را اعلام کرد، دل من هم آتش گرفت. اولین خاطره شیرین تهران‌گردی با پدر به پلاسکو برمی‌گشت و این ساختمان برایم همان قدر نماد سفر بود که برج آزادی. در غم از دست دادن خاطرات عزیز کودکی غوطه‌ور بودم که خبر فروریختن و زیر آوار ماندن ده‌ها تن از آتش‌نشانان و هم‌وطنان رسید و درد خودم فراموشم شد و چنان حجمی از غم و اندوه گلویم را گرفت که تا یک هفته بعد توان رهایی از آن را پیدا نکردم. دردناک‌ترین بخش ماجرا آن بود که مشغول انجام چنان مسئولیتی بودیم که تمرکز مطلق می‌طلبید و باید آگاهانه هر چیز دیگری را موقتا فراموش می‌کردیم. با این وجود در تمام این مدت به سلفی‌های خبرساز می‌اندیشیدم و از خودم می‌پرسیدم ریشه این همه خودخواهی و بی‌توجهی و خودبرتربینی ما از کجاست؟ کمی بعد خاطرم آمد چندی پیش یک فرد معروف در حوزه سفر، در جلسه‌ای که قرار بود خودش را معرفی کند و با همراهی یک گروه برای کمک به یک حادثه طبیعی برود، هرچه عکس نشان داد سلفی‌هایی بود که در هنگام وقوع حوادث طبیعی گرفته بود. آن موقع به ذهنم رسید که اگر او واقعا برای کمک می‌رفت، فرصت آن همه سلفی گرفتن را پیدا نمی‌کرد...  

چند روز پیش برای ماموریتی باید به سازمان حج و زیارت می‌رفتم. در مسیر برگشت، پشت چراغ قرمز یک موتورسوار و یک راننده با هم دعوایشان شد. اینکه چه اتفاقی افتاد یا چه فحش‌های رکیکی رد و بدل شد اصلا مهم نیست. راننده پیاده شد و قفل فرمان را برداشت و با خونسردی یک جلاد رفت تا به حساب موتورسوار برسد. در آن لحظه، فقط و فقط به عصبانیت بجا یا نابجای خود می‌اندیشید بدون اینکه فکر کند ممکن است در یک لحظه جان یک آدم را بگیرد... مردم هم ایستاده بودند و مهیج‌ترین فیلم زندگی‌شان را می‌نگریستند...

تمام اینها درد است... درد بیگانگی... اعدام و آتش‌سوزی و دعوا فرقی ندارد... واکسینه شده‌ایم در برابر مرگ، در برابر غم. اگر چیزی هم برای لحظه‌ای متاثرمان کند، سوار شدن بر موجیست که دنیای مجازی برای دیده شدن در اختیارمان گذاشته... از تمام دلاوری های قرن‌های متمادی این سرزمین، به جایی رسیده‌ایم که اخبار روز هرچه که باشد، حضورمان را با یک پست اینستاگرام به تمام جهان فریاد می کنیم... ما اینجا هستیم و اینگونه فکر می‌کنیم و این، مهم‌ترین موضوع جهان است...

 

سفرهای درون شهری با SNAPP و Tap30

 

قابل توجه دوستان ساکن تهران:

 

دوستان صمیمی می دانند که ما تا حد امکان جلوی هجوم تکنولوژی به زندگی روزمره را می گیریم؛ با این وجود دلیلی ندارد از امکانات خوب آن بهره نبریم...

همان طور که دیجی کالا جای خودش را میان مخاطبان به خوبی باز کرده، حالا اسنپ هم دارد جای تاکسی تلفنی و ماشین دربستی را می گیرد، با قیمت پایین تر، رانندگان مودب، کولر و ...

 

 

نی‌نامه

 

دختر متینی تنها روی صندلی نشسته بود؛ مسافر تهران بود و به انتظار اعلام پرواز نشسته بود. در حال قدم زدن دیدمش؛ به صفحه موبایلش نگاه می‌کرد. عینک به چشم داشت؛ از ورای عینک، چیز عجیبی را در چشمانش لمس کردم؛ احساس کردم الان است که گریه بیفتد! از آن فاصله، تشخیص چنین چیزی تقریبا غیرممکن بود. حالت آشنای نگاهش، مرا یاد روزهای تلخ خودم می‌انداخت... آن وقت‌هایی که اشک بی‌محابا بر صورتم جاری می‌شد و هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نداشتم. آن روزهایی که در تنهایی غمناک و پر از دلهره‌ام، دلم می‌خواست کسی دست بر شانه‌ام بگذارد و بگوید این کابوس روزی تمام می‌شود؛ حالت بهت‌زده دختر، تکانم داد. به سمت جایی که نشسته بود، به راه افتادم؛ دقیقا زمانی که به سه قدمی‌اش رسیدم، اشک روی گونه چپش روان شد... دوست داشتم دست بر شانه‌اش بگذارم تا بر درد و تنهایی‌اش غلبه کند اما، درست همان لحظه بدون اینکه متوجه حضور من باشد، از ترس دیده شدن احساس جاری بر صورتش، رو برگرداند...

تمام مدت پرواز، به او فکر می‌کردم و به هواپیمایی که موجی از دلتنگی را در غروبی غم‌انگیز با خود به سمت تهران می‌آورد... فکر ‌کردم با وجود این‌ که اصفهان را عاشقانه دوست می‌دارم، از آدم‌های خودخواه و دورویی که می‌شناسم، روز به روز دورتر می‌شوم و با وجود آن‌ که هنوز، گاهی با تهران غریبی می‌کنم، تنهایی آدم‌هایش را بیشتر و بیشتر می‌فهمم... وقتی هواپیما برای فرود ارتفاع کم می‌کرد، از پنجره به بیرون می‌نگریستم؛ از شرق به غرب، بزرگراه‌ها، خیابان‌ها، خانه‌ها و اتومبیل‌ها را تماشا کردم... تهران مثل دختری زیبا در لباس شبی باشکوه می‌درخشید! همان لحظه بود که دریافتم من این شهر را خجولانه دوست می‌دارم...

 

عکس "شب تهران"  اثر  کیوان خطیر

خانه - موزه مقدم

در یکی از خانه‌های زیبای دوره قاجار شهر تهران، ضیافت مجللی از طرح و رنگ برپاست. آثار هنری دوره‌های مختلف تاریخی چشم به راه تماشاگران خوش ذوق نشسته‌اند. پیش از دیدن خانه، بهتر است کمی با صاحبان آن آشنا شویم: خانه مقدم، عمارت خانوادگی خاندان محمد تقی خان احتساب‌الملک است که از درباریان مشهور دوره قاجار و وزیرمختار ایران در سوئیس بوده است.

 

ادامه نوشته

خزان گلستان

ادامه نوشته

از کافه لوور تا کافه نادری...

اگر خاطرتان باشد، در سفرنامه پراگ از دوست جدیدی گفتم به نام میروسلاو. امروز در کافه نادری او را ملاقات کردیم. میرو برای ملاقات با خانواده سحر به ایران آمده و دیشب تماس گرفت تا این بار در تهران دیدار کنیم. کافه نادری انتخاب سحر بود و ما با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردیم. اینجا روزگاری نه چندان دور میعادگاه اهل قلم، هنرمندان و روشنفکران این دیار بوده است. این کافه ۸۵ ساله با پیشخدمت های مسنش جاذبه خاصی دارد. همین که بدانی صادق هدایت، جلال آل احمد، سیمین دانشور، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و نیما یوشیج روزی بر این صندلی ها تکیه زده و از دغدغه هایشان صحبت کرده اند، خواهی نخواهی متاثر می شوی... میز و صندلی های قدیمی که گذر عمر بر بدنشان پُر نشسته و تزئینات ریز و درشت کافه که به عمد قدیمی انتخاب شده اند، تو را از دالان زمان عبور می دهند و می برندت میان همهمه روزهای خوب این کافه. 

نام این پیشخدمت، رضا خان است. بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی است و از سال ۱۳۴۲ اینجا کار می کند. سالها پیش در موسسه جلب سیاحان دوره هتلداری دیده و با میرو به انگلیسی صحبت می کرد. پشت سرش روی دیوار عکس های تهران قدیم به چشم می خورد که اجازه عکاسی از آنها را نمی دهند. کافه نادری اولین کافه تهران بوده و چند نوع غذا، دسر و قهوه را برای اولین بار به ایرانیان ارائه نموده است.

از سحر پرسیدم که از کافه نادری برای میرو گفته یا نه؛ پاسخ مثبت بود و در ادامه گفت اینجا شبیه کافه لوور پراگ است! تعجب کردیم! میرو فراموش کرده بود به ما بگوید که در پراگ ما را به کافه ای برده بود که ۱۱۰ سال قدمت داشت و پاتوق فرانتس کافکا، ژان پل سارتر، انیشتین و دیگرانی بود که برای اقامت موقت به پراگ وارد می شدند...

این هم عکس یادگاری از یک بعد از ظهر دلچسب...

 

 پی نوشت: من هنوز به این فکر می کنم که اگر امروز اینجا نمی آمدم، هنوز در مورد کافه لوور چیزی نمی دانستم. در پس یک اتفاق ساده و اطلاعات مختصر شاید درسی نهفته باشد...