هنوز بیست ساله هم نشده! دختری که حسادت تمام دنیایش را فرا گرفته و من در عجبم اگر حال و هوای نوجوانیش این است، بیست سال دیگر به کجا خواهد رسید! طنز تلخ ماجرا اینست که او دایه مهربان تمام گربههای جهان است اما از احوال خانواده خودش یا نزدیکترین اطرافیانش درک صحیحی ندارد....
یک حس بد دارد روحم را میخورد... این روزها بیشتر از همیشه در رفتار اجتماعی آدمها دقیق میشوم و میبینم به طرز تهوعآوری خودی و غیرخودی تعریف کردهایم. یک چیزی جایی گمشده که از درون اغنا نمیشویم و هر لحظه ساز جدیدی به دست میگیریم. قدرت و ثروت کاری کرده که دیوانگان فرمانروایان جهان میشوند و زندگی خیلی از آدمها را درگیر تصمیمات بیخردانه میکنند. وقتی انسانیت بیارزش میشود، دیگر چندان فرقی ندارد آن یکی عشقش بکشد 3200 کیلومتر دیوار بسازد یا این یکی، برای 80 شاهین بلیت هواپیما بخرد و روی صندلی آدمها بنشاند. صرف نظر از واقعیت ماجرای پسرک پنج ساله با دست های بسته، این تصویر نشانه آتش گرفتن جهان متمدن نیست؟! دنیایی که این قوانین اجرایی را پذیرفته، حواسش به خطخطیهای ذهن پسرک هست که زندگیاش هرگز به دقیقههای قبل از لمس دستبند باز نخواهد گشت؟!
در یکی از جلسات طولانی کارگاههای «کنوانسیون جهانی راهنمایان گردشگری» بودیم وقتی پلاسکو آتش گرفت... یکی از بچهها که خبر را اعلام کرد، دل من هم آتش گرفت. اولین خاطره شیرین تهرانگردی با پدر به پلاسکو برمیگشت و این ساختمان برایم همان قدر نماد سفر بود که برج آزادی. در غم از دست دادن خاطرات عزیز کودکی غوطهور بودم که خبر فروریختن و زیر آوار ماندن دهها تن از آتشنشانان و هموطنان رسید و درد خودم فراموشم شد و چنان حجمی از غم و اندوه گلویم را گرفت که تا یک هفته بعد توان رهایی از آن را پیدا نکردم. دردناکترین بخش ماجرا آن بود که مشغول انجام چنان مسئولیتی بودیم که تمرکز مطلق میطلبید و باید آگاهانه هر چیز دیگری را موقتا فراموش میکردیم. با این وجود در تمام این مدت به سلفیهای خبرساز میاندیشیدم و از خودم میپرسیدم ریشه این همه خودخواهی و بیتوجهی و خودبرتربینی ما از کجاست؟ کمی بعد خاطرم آمد چندی پیش یک فرد معروف در حوزه سفر، در جلسهای که قرار بود خودش را معرفی کند و با همراهی یک گروه برای کمک به یک حادثه طبیعی برود، هرچه عکس نشان داد سلفیهایی بود که در هنگام وقوع حوادث طبیعی گرفته بود. آن موقع به ذهنم رسید که اگر او واقعا برای کمک میرفت، فرصت آن همه سلفی گرفتن را پیدا نمیکرد...
چند روز پیش برای ماموریتی باید به سازمان حج و زیارت میرفتم. در مسیر برگشت، پشت چراغ قرمز یک موتورسوار و یک راننده با هم دعوایشان شد. اینکه چه اتفاقی افتاد یا چه فحشهای رکیکی رد و بدل شد اصلا مهم نیست. راننده پیاده شد و قفل فرمان را برداشت و با خونسردی یک جلاد رفت تا به حساب موتورسوار برسد. در آن لحظه، فقط و فقط به عصبانیت بجا یا نابجای خود میاندیشید بدون اینکه فکر کند ممکن است در یک لحظه جان یک آدم را بگیرد... مردم هم ایستاده بودند و مهیجترین فیلم زندگیشان را مینگریستند...
تمام اینها درد است... درد بیگانگی... اعدام و آتشسوزی و دعوا فرقی ندارد... واکسینه شدهایم در برابر مرگ، در برابر غم. اگر چیزی هم برای لحظهای متاثرمان کند، سوار شدن بر موجیست که دنیای مجازی برای دیده شدن در اختیارمان گذاشته... از تمام دلاوری های قرنهای متمادی این سرزمین، به جایی رسیدهایم که اخبار روز هرچه که باشد، حضورمان را با یک پست اینستاگرام به تمام جهان فریاد می کنیم... ما اینجا هستیم و اینگونه فکر میکنیم و این، مهمترین موضوع جهان است...