نوبت به تماشای مدرسه الغ‌بیگ رسید:

این مدرسه دو ایوانه است.

تقریبا در تمام سایت‌های تاریخی فروشگاه صنایع دستی به چشم می‌خورد. با همه‌ی بی سر و سامانی، مدرسه الغ‌بیگ هم از این قاعده مستثنی نبود.

طرح انار یا گل آن، به وفور روی صنایع دستی و گلدوزی‌ها به چشم می‌خورد.

 

در مورد خدمات ارزشمند الغ‌بیگ، در گزارش سمرقند خواهم نوشت...

 

از نزدیکی لب حوض تا میدان ریگستان که به ارگ می‌رسد، فروشندگان بساطشان را کنار پیاده‌رو پهن کرده‌اند. طرح و نقش‌های بی‌نظیر سفال مشهور و دست‌ساز بخارا از گردشگران دل‌ربایی می‌کند...

این پاپوش زیبا که در رنگ‌های مشکی، زرشکی و قهوه‌ای هم یافت می‌شود، پاپوش اصلی بانوان آسیای میانه است. در هر سه کشور رنگ قرمز آن محبوب‌تر است.  

با این وسیله روی نان نقش می‌اندازند.

مردم مهربان شهر، همین که می‌فهمند از ایران آمده‌ایم، با مهربانی دوره‌مان می‌کنند و اول از همه می‌پرسند: "هوای تهران گرم است؟" بعد که خیالشان از بابت آب و هوا راحت شد، بدون استثنا از شغلمان می‌پرسند. شغل، بعد از تعداد همسر و فرزند، از عوامل تعیین‌کننده هویت اجتماعی است. همان میان بازار، یک پیرزن تاجیک با لبخندی بسیار مهربان به خانه‌اش دعوتمان کرد؛ فرصت توقف نداشتیم اگرنه، حتما پیاله‌ای چای میهمان مهربانی‌اش می‌شدیم...

 

مسجد جامع یا به قول بخارائی‌ها، مسجد کلان نیز همانجاست؛ یک مناره در کنارش دارد که به همین نام خوانده می‌شود؛ مسجد روبروی مدرسه میرعرب قرار دارد که هنوز هم در حال استفاده است و طلاب جوانی از شهرهای مختلف در آن، علوم حوزوی را می‌آموزند. به ورودی مدرسه وارد شدیم؛ از داخل شدن به حیاط منع شدیم. با چند طلبه جوان به صحبت ایستادیم؛ یکی از اساتید آمد و در مورد مدرسه اطلاعات خوبی به ما داد. مدرسه میر عرب در دوره شوروی، از بزرگ‌ترین مراکز علمی اسلامی به شمار می‌رفته است.

آرامگاه میر عرب - وی از شاگردان خواجه احرار و رهبر مسلمین بخارا بوده است.

 زوج‌های ازبک برای گرفتن عکس‌های عروسی به سایت‌های تاریخی هر شهر می‌روند.

 نمای مدرسه میر عرب از مسجد کلان

مناره کلان و نقوش حک شده بر آن سمبل مقدس بخارا محسوب می‌شوند. قطر منار در روی زمین ۹ متر و در بالای آن ۶ متر می‌باشد. ارتفاع منار ۴۵ متر است و با ۱۰۴ پله به بالاترین قسمت آن می‌رسید.

 

حالا بیائید به مسجد سری بزنیم. مسجد ابتدایی در قرن پانزدهم احداث گشت. در حمله مغول‌ها به آتش کشیده شد و از بین رفت. مسجدی که امروزه پابرجاست، در اوائل قرن شانزدهم و در دوران حکومت شیبانیان ایجاد شد. ابعاد مسجد تنها کمی کوچک‌تر از مسجد بی‌بی خانم سمرقند است. مسجد ۲۰۸ ستون و ۲۸۸ گنبد دارد. حیاط مسجد باصفاست و می‌توان ساعت‌ها در آن نشست و به شاه نشین خوش فرم و تک درخت روبروی آن نگریست. پشت شاه نشین داخل حیاط یک محراب کوچک قرار دارد. وقتی به آن‌جا رسیدیم، یک پسر ازبک از راه رسید و کنار ما ایستاد. با صدای خوش اذان گفت و رفت. تجربه فوق العاده‌ای بود و اثر خوبی بر درک مسجد داشت.

 

بعد از دیدن مسجد، به سمت ارگ به راه افتادیم. پیر نازنین تصویر، درست روبروی دیوار ارگ، آلو بخارا می‌فروخت... صدایش را نشنیدیم و نمی‌دانم می‌توانست صحبت کند یا خیر اما، آن سلام و لبخندی که از دلش برآمد، بر جانمان خوش نشست... 

آلو بخارا

شکار می‌کردم و شکار شدم...

دیوار عظیم ارگ خوب مرمت شده بود. کمی که اطراف را گشتیم، به ارگ داخل شدیم. جایی خوانده بودم که بر سر دروازه‌ ورودی ارگ، به نشان قدرت امیر، شلاق آویزان می‌کردند... ارگ بیشتر حالت موزه – نمایشگاه داشت. در حجره‌های زندان، چند مجسمه زندانی بودند. کاخ امیر، مسجد و خزانه هم از دیگر قسمت‌های ارگ هستند. بخش‌هایی از ارگ هم تعطیل بود. در و دیوار محوطه و ستون‌های چوبی آن چه داستان‌ها که به خود ندیده! چه جنگ‌ها!!! در حمله مغول‌ چه رشادت‌ها و چه به خاک و خون غلتیدن‌هایی را شاهد نشسته... و بعد در سال ۱۹۲۰ که توسط ارتش سرخ بمباران شده و با خاک یکسان شد! چه حیف از آن کتابخانه‌ای که دیگر وجود خارجی ندارد جز در خاطرات کسانی که آن را دیده بودند. پورسینا درباره کتابخانه ارگ می‌گوید: "من در این کتابخانه بسیار کتاب‌ها یافتم درباره آن چه نمی‌دانستم و آنچه هرگز پیش از این در زندگانی ام ندیده بودم."

زندان ارگ - لابد صدرالدین عینی هم چند صباحی در این سلول‌ها روزگار گذرانده... 

تابلوهای نقاشی - خط در معرض فروش

 

وقت رفتن رسید؛ دروازه اصلی ارگ، به میدان ریگستان باز می‌شود. طرف دیگر میدان، مسجد زیبایی وجود دارد به نام بالا حوض، که معماریش شبیه کاخ چهل‌ستون اصفهان است.

 

تقریبا بیشتر بناهای بخارا با نوشته‌ها و اشعار فارسی مزین شده‌اند.

دیگر وقت رفتن به سوی بنای شگفت‌انگیزی بود که سال‌ها آرزوی دیدنش را داشتم. آرامگاه امیر اسماعیل سامانی... تپش قلب گرفته بودم و گام‌های بلند برمی‌داشتم... دعوت آن پیرزن نازنین را برای دیدن دو مکان مهم رد کردیم که اولیش زیارت خانه‌ی امیر بود... تا مقصد راه زیادی نبود...

بنای یادبود امام بخارا روبروی چشمه ایوب است.

رفتگر پارک با انگشتان دست، سنش را به رضا نشان می‌داد... هشتاد سال کد یمین و عرق جبین...

به وسمه ابروانش بنگرید و پاپوش‌ قرمزش... با خانواده‌اش به زیارت امیر اسماعیل آمده بود. 

محوطه مملو از گردشگران اروپایی بود.

تا مدتی از دیدن بنا شگفت‌زده مانده بودیم... شاهکار بی‌نظیری است. زیباتر از آن‌چه بارها در خیال به تصور آورده بودم. چه ذوقی به کار برده بودند معماران بنا! هنر می‌ریزد از در و دیوار و گنبد... طرح‌ها خیره‌کننده و جادوئیند! در فکر دستان هنرمندی بودم که با ظرافت خشت زده بر خانه‌ی ابدی یک رادمرد... به هوای آرامش صاحب‌خانه از زیبایی سرایش که البته این روزها آرامشی در کار نیست! یک شهر بازی درست کنار آرامگاه ساخته‌ شده و خواب آرام امیر را یا سر و صدای شیطنت بچه‌ها آشفته کرده یا صدای بلند آهنگ‌هایی که از نزدیک چرخ و فلک پارک پخش می‌شود و بیشتر وقتها هم ایرانی! درست موقعی که ما به زیارت می‌رفتیم صدای سیاوش شمس فضا را پر کرده بود! زندگی به این قشنگی...

 ای وای! شرمنده امیر شدیم از این همه مزاحمت...

صلاح ملک اگر خواهی بیاموز ای شه عالم      طریق پادشاهی را ز اسماعیل سامانی

خوب که نمای بیرونی سرای امیر را تماشا کردیم، به داخل رفتیم تا به میزبان ادای احترام کنیم... صبر کردیم تا گروه گردشگران اروپایی از محوطه دور شدند و هیچ کس جز ما آن‌جا نبود. بیهوده دنبال واژه مناسب نگردم تا شرح حالم را گزارش کنم! نه گفتنی نیست. در سکوت با امیر گفتم و در سکوت از او شنفتم. آرام بودم؛ شاد و سپاسگزار حضرت حق که مرا به بخارا رسانده بود... به این لحظه افسونگر... به این حال جادویی... از روزنه‌های دیوار نور خوبی به داخل می‌تابید... از تماشا کردن سیر نمی‌شدم؛ به گنبدی می‌نگریستم که آن بیرون کبوتران بخارا میهمانش بودند. به چینش چپ و راست خشت‌ها... و از امیر می‌پرسیدم این خانه‌ی زیبا را دوست داری؟ و انگار که سکوت امیر، علامت رضایت بود... چنان‌ که سکوت من نیز، هرچند با چشمان بارانی...