دوای درد این روزهای دلم، اشعار فریدون مشیری است؛ تا دو سال پیش، هرگز جز به مناسبی خاص شعری از او نخوانده بودم و تحت تاثیر واژههایش قرار نمیگرفتم؛ امروز اما، خوشحال باشم یا غمگین، بی تفاوت یا عجیباحوال، فقط کافیست بیهوا یک صفحه از کتاب را باز کنم تا حال دلم خوب شود؛ خوب خوب... نه میدانم چطور آدمی بوده و نه جنس دغدغههایش را میشناسم اما، حرفش را خوب خوب میفهمم و دائم با خود واگویه میکنم: از چه مرزهایی گذشته... از چه خوابها... از چه دردها!
ز تحسينم، خدا را، لب فرو بند!
نه شعر است اين، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟
بسوزان اين دل خوش باورم را.
سخن تلخ است، امّا گوش ميدار،
كه در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد ازين شعری نگويند؛
كسی هم پيش ازين شعری نگفته است!
مرا ديوانه می خوانی؟ دريغا؛
ولی من بر سر گفتار خويشم،
فريب است اين سخن سازی، فريب است!
كه من خود شرمسار كار خويشم.
مگر احساس گنجد در كلامی؟
مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دريا نشيند در سبوئی؟
مگر پندار گيرد تار و پودی؟
چه شوق است اين، چه عشق است اين،
چه شعر است؟
كه جان احساس كرد، امّا زبان گفت!
چه حال است اين، كه در شعری توان خواند؟
چه درد است اين، كه در بيتی توان گفت؟
اگر احساس می گنجيد در شعر،
به جز خاكستر از دفتر نمی ماند!
و گر الهام می جوشيد با حرف؛
زبان از ناتوانی در نمی ماند.
شبی، همراه اين اندوه جانكاه،
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعري داشت
ولی، شعر مجسّم چشم او بود!
به هر لبخند، يك «حافظ» غزل داشت.
به هر گفتار، يك «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پيشه كردم
كه شعر او، خدای شعر من بود!
دیشب لابهلای مرور خاطرات، به یاد گذشتههای دور افتادم؛ به روزگاری که حافظ میخواندم و فال میگرفتم؛ هرکجا گم میشدم؛ هرکجا بی پاسخ میماندم؛ یادم نیست کی و برای چه، از آن همه حافظخوانی دل کندم و دیوانش را بستم. فقط خوب میدانم حافظ به من پاسخ نمیداد؛ همان را میگفت که من میخواستم بشنوم... دلبرانه، خوش آب و رنگ، شیرین و بااطوار... اما از یک جایی به بعد، دیگر نخواستم بشنوم!
حکایت سعدی اما، حکایت غریبی است. نه مثل مولانا از روز اول بوده و مستیساز و نه مثل حافظ... کلام سعدی گنج پنهانی است که وقتی واژه کم میآورم برای تعریف یا شرح حال، به لطافت تمام میگوید آنچه من فکر میکنم و هر بار غافلگیر میشوم از هجوم این همه نازک خیالی...
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بندهوار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

و من امروز میان این دو شعر، عجب گیری کرده ام...