رد پای ما (از قسطنطنیه تا زادگاه عمر خیام)

روشن‌ترین لحظۀ این سال فرا رسید.
اولین رد پای مشترک ما بر این کره خاکی...
ماحصل یک سال تلاش شبانه‌روزی رضا در انزوا و وحشت ایام کرونا... و ویراستاری‌ من با عشق و افتخار در آغازین ماه‌های رفتن‌ مادر... رنج بسیار بردیم تا رسیدن به این لحظه مبارک که به همت و اشتیاق آقای بختیاری عزیز در انتشارات ایرانشناسی به چاپ رسید.
برگ سبزیست تحفه درویش...
برای ایران...

آبراهام والنتاین ویلیامز جکسن (1937-1862 میلادی) از پیشگامان مطالعات ایرانی در امریکا بود که از او به عنوان نخستین ایران‌شناس بزرگ آکادمیک امریکایی نیز یاد می‌شود. جکسن که حدود 40 سال وظیفۀ تدریس زبان‌های هندوایرانی در دانشگاه کلمبیا را نیز به عهده داشت، یکی از محققان خوش‌نام در رشتۀ زبان، ادبیات و ادیان ایران باستان به‌‌شمار می‌رود که برای مطالعات و مشاهدات ایران‌شناسی خود پنج مرتبه به ایران سفر کرد. سفرنامۀ حاضر مربوط به سال‌های 1907 و 1910 میلادی است. ارزش این کتاب را می‌توان در بررسی اوضاع و احوال اجتماعی و زندگی مردم دانست. جکسن در مسیر مسافرتش از باکو و حاشیۀ دریای مازندران تا شرق ایران، یعنی مشهد و نیشابور، جلوه‌های فراوانی از فرهنگ، زندگی اجتماعی، آداب، باورها و مناسک مردم را ثبت و ضبط کرده است. این دانشمند در کنار گزارش رویدادهای سفر در این کتاب، اطلاعات کامل و جامعی از تاریخ، ادبیات و فرهنگ مردم ایران نیز ارائه کرده است.

برای خرید کتاب اینجا کلیک کنید.

بهارانه

 

 

«حق با بهار بود، با همان ساقه‌های لُخت. 
بر این پهنهٔ خاک چیزی هست که به رغمِ ما ادامه می‌دهد. 

خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند.»

هوشنگ گلشیری

 

پاییز از نگاه صائب تبریزی

 

خاک را دامان پر زر می‌کند فصل خزان

بادها را کیمیاگر می‌کند فصل خزان

 

 

شاخساران را به رنگ عود برمی‌آورد

برگ‌ها را صندلِ تر می‌کند فصل خزان

 

 

طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را

حله طاووس در بر می‌کند فصل خزان

 

 

از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس

آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان

 

 

می‌پرد چون نامه اعمال، برگ از شاخسار

باغ را صحرای محشر می‌کند فصل خزان

 

 

رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن

از بهاران جلوه خوش‌تر می‌کند فصل خزان

 

 

برگ را چون میوه‌های پخته می‌ریزد به خاک

پای خواب‌آلود را پر می‌کند فصل خزان

 

 

بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب

برگ‌ها را دست دلبر می‌کند فصل خزان

 

 

گر چه از دست زرافشانش زمین کان طلاست

خرقه صدپاره در بر می‌کند فصل خزان

 

 

از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را

خنده‌رو چون سکه زر می‌کند فصل خزان

 

 

در کهن‌سالی عیار فکرها روشن‌تر است

آب‌ها را پاک‌گوهر می‌کند فصل خزان...

 

 

عالیجنابِ بلاد روس

 

اگر بخواهم دستاورد دو ترم اول تحصیل در کارشناسی ارشد ادبیات تطبیقی را در یک جمله خلاصه کنم، باید بگویم نقش برجسته آن در یک نام خلاصه می‌شود: آشنایی بیشتر با فئودور داستایوفسکی. بعد از سفر اول به روسیه، در یادداشتی که در مجله جهانگردان به چاپ رسید، اشاره مختصری به خانه‌ - ‌موزه‌های پوشکین، داستایوفسکی، آنا آخماتووا و جایگاه متفاوت گردشگری ادبی ایران و روسیه داشتم. اگر مایل به خواندن آن هستید، به این لینک مراجعه کنید. برای ادای احترامی که حالا به نسبت چهار سال پیش صد چندان شده، گزارشی از خانه‌- موزه وی در شهر سنت پترزبورگ تقدیم حضورتان می‌کنم:

 

فئودور داستایوفسکی چهار سال پایانی عمر خود (از اکتبر 1878 تا 1881) را به همراه همسر و فرزندانش در یکی از طبقات این ساختمان سپری کرده است. آنا گریگوریفنا، منشی او بود که سه سال بعد از مرگ همسر اول داستایوفسکی با وی ازدواج کرد. ماحصل 14 سال زندگی مشترک که تا پایان عمر داستایوفسکی ادامه داشت، چهار فرزند بود که یکی از آنها در سه ماهگی و دیگری در سه سالگی از دنیا رفتند. یک دختر و یک پسر از آنها باقی ماند که لیوبوف و فئودور نام دارند. همسر و فرزندان داستایفسکی بلافاصله بعد از مرگ وی از این ساختمان نقل مکان کردند. این آپارتمان - که در طبقه دوم قرار دارد - بعد از نوسازی بنیادین ساختمان، با کمک اطلاعات بستگان نویسنده، بازسازی و در صد و پنجاهمین سالروز تولد فئودور داستایوفسکی، در نوامبر 1971 به موزه تبدیل شد.

 

والدین فئودور داستایوفسکی

در طبقه اول ساختمان نمایشگاهی برپا شده تا بازدیدکننگان را با بیوگرافی و زندگی ادبی نویسنده آشنا سازد. بعد از دیدن این طبقه، نوبت به تماشای آپارتمان شخصی خانواده داستایوفسکی می‌رسد:

 

اتاق نشیمن

اتاق کار فئودور داستایوفسکی – عالیجناب برادران کارامازوف را در این اتاق نگاشته است.

 

این میز کار آنا گریگوریفناست. به گفته وی روند غالب داستان‌نویسی همسرش به این شکل بوده: شبها به رویدادهای فصل بعدی فکر می‌کرد؛ بعدازظهرها داستان را به آنا دیکته می‌گفت؛ سپس نوشته‌های آنا را اصلاح می‌کرد و برای بازنویسی مجدد به او بازمی‌گرداند. آنا در کنار نگهداری از بچه‌ها، مسئولیت ویرایش نوشته‌ها،  فروش کتاب‌ها و مدیریت امور مالی را نیز بر عهده داشت و از آنجا که همسرش را به عنوان یک نویسنده می‌ستود، با از خودگذشتگی و تحمل مشکلات مالی، زندگی را برای داستایوفسکی آسان‌تر می‌کرد. لئو تولستوی، بعد از مرگ داستایوفسکی به آنا گفته بود بسیاری از نویسندگان اوضاع بهتری داشتند اگر همسری مانند آنا در خانه‌شان می‌بود. خود عالیجناب نیز قدر همسرش را که صمیمی‌ترین دوست وی نیز به شمار می‌رفت، می‌دانست و آخرین و مهم‌ترین رمان خود (برادران کارامازوف) را به وی تقدیم کرد. بعد از فوت همسرش، آنا در طی 37 سال باقی‌مانده، زندگیش را به تحقیقات و گردآوری هرچه به زندگی همسرش مربوط می‌شد و ویرایش آثار او اختصاص داد. بر پایه آن تحقیقات در سال 1901 در موزه تاریخ روسی بخشی به نام مطالعات داستایوفسکی ایجاد شد و بر پایه آن، اولین موزه داستایوفسکی در خانه خردسالیش در مسکو ایجاد شد. آنا، در آخرین سال‌های عمر خود کتاب خاطراتی از زندگی فئودور داستایوفسکی منتشر کرد. بر همین اساس، نوشته هایی که در سالن در معرض دید قرار دارند حاوی اطلاعات جذاب و کمتر شناخته شده ای از جزئیات زندگی نویسنده هستند و باعث آشنایی بهتر مخاطب با وی می شوند. نوشته ها حاکی از آنست که داستایوفسکی از لحاظ سبک ادبی و جهان بینی، پیرو پوشکین، شاعر بزرگ روس، بوده است.

 

این تصویر مربوط به اتاق غذاخوری خانواده است. جایی که خانواده هر روز ساعت 6 عصر برای صرف شام گرد هم می‌آمدند؛ تنها زمانی که فرصت دیدار میسر بود؛ او دوست داشت قهوه بعد از غذایش را داغ داغ و در تنهایی اتاق کارش بنوشد و اگر کسی در حین نوشیدن آن با او صحبت می‌کرد، می‌رنجید. بعد از صرف قهوه برای پیاده‌روی از خانه خارج می‌شد.داستایوفسکی برای نوشتن به سکوت نیاز داشت و این سکوت تنها شب هنگام بر خانه حاکم می‌شد. بنابراین تمام شب را بر روی داستان‌هایش کار می‌کرد و صبح‌ها می‌خوابید. داستایوفسکی دوست داشت سماور همیشه روشن باشد و عادت به خوردن چایی سنگین (غلیظ) داشت. چایی دم کردن هیچ کس جز خودش را هم قبول نداشته است تا آنجا که اگر مجبور می‌شد چایی دم کرده آنا را بنوشد، زیر لب از بیچارگی خودش می‌نالید. وی برای صرف ناهار و خرید بیرون می‌رفت و از تقاطع خیابان‌‌های نِوفسکی و ولادیمیرسکی اغلب کالاچ (پیراشکی گوشت یا سبزیجات)، پاستیلای سفید، عسل، شکلات، مربای کی‌یف، کشمش سیاه و ژله میوه می‌خرید.

فئودور پسر

لیوبوف

کاغذ دیواری بازمانده از زمان سکونت خانواده داستایوفسکی

داستایوفسکی به انسداد ریه مزمن مبتلا بود ولی با وجود منع شدید پزشکان برای اجتناب از سیگار کشیدن، در طول شب‌ها‌یی که رمان می‌نوشت، پشت هم سیگار می‌کشید. این جعبه‌ای که مشاهده می‌کنید، بسته سیگارهایی است که خودش از ترکیب دو نوع سیگار می‌پیچید. نوشته روی در جعبه، دستخط لیوبوف دختر اوست که در روز مرگ پدر تاریخ زده و نوشته: امروز پدرم مرد.

 

وسایل شخصی و متعلقات زیادی از داستایوفسکی برجای نمانده اما آنچه در تصویر می‌بینید کلاه خود عالیجناب است زیر حفاظ شیشه‌ای.

 

و تصویر آخر خانه ابدی فئودور و آنا گریگوریفنا داستایوفسکی را در صومعه الکساندر نِوفسکی سنت پترزبورگ نشان می‌دهد.

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز...

 

خانه مقدم

«ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﯾﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ؛
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺑﯿﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ،
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؛ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ...»
 

"محمود دولت آبادی"

 

#فیض_کاشانی

 

 

 

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی؟!

 

نیژنی نووگورود - روسیه

 

از کوبا تا فرانسه!

 

رفقای خوب کوله پشتی نارنجی، سلام!

امیدوارم هر کجا که هستید، نوروز را با صحت و سلامتی و دلخوشی شروع کرده و یکی از بهترین سال‌های زندگی را در پیش رو داشته باشید. سال 1395 با همه تلخ و شیرینش گذشت و فقط خاطره‌های خوب و حسرت‌های خاص خودش رو بر جا گذاشت. 95 برای من سال عجیبی بود. به دلیل خستگی روحی، کمتر به خودم فکر کردم؛ کمتر خواندم و کمتر نوشتم؛ میانه اسفند ماه و موقع حساب و کتاب که شد، تصمیم گرفتم تا جایی که دست خودم باشد، نگذارم این اتفاق دوباره بیفتد. همان موقع به شهر کتاب رفتم و از دو نویسنده مورد علاقه‌ام کتاب خریدم تا نوروز را با نوشته‌های آنها شروع کنم. «سباستین» و «جاسوس».

همه کسانی که منصور ضابطیان را می‌شناسند، می‌دانند به دلیل علاقه به گردشگری خوراک، اسم سفرنامه‌هایش یک ربطی به غذا پیدا می‌کند؛ سباستین که منتشر شد، بیش از هیجان شناخت کوبا از دریچه نگاه او، کشف معمای نام کتاب برایم جالب شد؛ پس به عنوان اولین کتاب امسال خواندم و دانستم که یک بانوی کوبایی، آقا منصور ما را سباستین نامیده! اسپانیول زبان‌ها، «Z» را «ث»  تلفظ می‌کنند و با این حساب «خانم ایبیس» جز پس و پیش کردن دو حرف صدادار و اضافه کردن یک «S»  ناقابل برای سهولت، گناه دیگری ندارد!

سباستین، دقیقا در حال و هوای مارک‌ و پلو نوشته شده؛ با اینکه شخصا مارک دو پلو و برگ اضافی را هم دوست داشتم اما، این دو تا ترجیح می‌دهم. منصور ضابطیان در این کتاب جدید، جامعه‌شناسی و نقد پنهانی زیر پوسته طنزش اضافه کرده که خیلی دلنشین است.

 

و بهترین پیام کتاب:

«لحظه‌های آخر سفر همیشه غم‌انگیز است، مگر آنکه خانه‌ات را دوست داشته باشی. کمی از روحم را اینجا می‌گذارم تا بهانه‌ای باشد برای بازگشت، اگر عمری بود به جهان! اما هنوز راه نیفتاده دلم غنج می‌زند برای همان تهران دودآلود. برای قدم زدن از خانه تا دفتر برای در آغوش گرفتن دوستانم و تاب‌سواری در حیاط خانه‌ی مادری. هربار که سفر می‌کنم، بیشتر به این باور می‌رسم که ریشه‌های ما عمیق‌تر از آن است که بشود بریدشان و رفت. در سرزمین ما خیلی چیزها ایده‌آل نیست. محدودیت‌ها و مشکلات را می‌دانم، اما هرچه باشد مال خود ماست. ارث پدرمان است. غمش را فراوان می‌خوریم اما شادی هم کم ندارد... می‌مانیم و شادی‌هایش را زیادتر می‌کنیم.»

 

 

و اما جاسوسِ پائولو کوئیلو:

 

رمانی بر اساس رویدادهای واقعی زندگی ماتاهاری، رقاص هلندی که به اتهام جاسوسی در جریان جنگ جهانی اول برای آلمان، به جوخه اعدام فرانسه سپرده شد.

اولین بار در دوره‌ی دبیرستان اسم ماتاهاری را در یک کتاب خواندم. رمانی از یک نویسنده خارجی بود که نامش به خاطرم نمانده اما، خوب یادم ماند که به تعبیر از یک نگاه دلفریب نوشته بود: نگاه ماتاهاری‌وار... چند سال بعد خواندم که ماتاهاری جاسوس دوجانبه بوده و بعد دیگر موضوع از خاطرم رفت تا آن روز که در شهر کتاب به تصویر روی جلد کتاب خیره شدم...

رمان جاسوس با تحقیق مفصل بر زندگی ماتاهاری نوشته شده و نتیجه کار فوق‌العاده و تاثیرگذار است و این ارزش‌گذاری، صرف نظر از تمام احترام و علاقه‌ای است که از قبل برای پائولو کوئیلو قائلم. با این کتاب می‌شود تا قرن نوزده و بیست اروپا عقب رفت و با فضای فرهنگی و اجتماعی شهرهای مهم اروپایی آشنا شد.

 

و بهترین پاراگراف کتاب نصیحتی است از زبان آمادئو مودیلیانی:

«بدان که چه می‌خواهی و از انتظاراتت فراتر برو. رقصت را بهتر کن، زیاد تمرین کن و هدفی عالی برای خود تعیین کن، هدفی که رسیدن به آن سخت باشد. چون رسالت هنرمند همین است: این که از محدودیت‌هایش فراتر برود. هنرمندی که کم بخواهد و به همان اندک دست یابد، در زندگی شکست خورده است.»  

 

 

از آواز سمرقند (1)

 

در پی نوشتن گزارشی از «آرامستان شاه زنده» که به زودی به چاپ می‌رسد، تصمیم گرفتم تا سفرنامه آسیای میانه را که در کوله پشتی نارنجی ناتمام مانده بود، کامل کنم. در آرشیو وبلاگ، سفرنامه‌های کامل ترکمنستان و بخارا موجود است و اینک ادامه قصه را از سمرقند پی می‌گیریم: 

 

 

تو را در جشن لاله‌های سمرقند و بخارا دیدم؛
در گریبانت عطر خراسان می‌پیچید
تو شعر می‌خواندی؛ من سما می‌رفتم
در جشن لاله‌های جادۀ سمرقند و بخارا
خربزه‌ها دهان وا کرده بودند
اساطیر بیابان یک به یک بیدار می‌شد در یک قدمی ما
صدای خشم مغول از خوارزم می‌آمد.
دل ما از امنیت کشتی نوح خشنود بود
در جشن لاله‌های جادۀ سمرقند و بخارا
تو شعر می‌خواندی؛ من سما می‌رفتم
بخارا در گلخان نشسته بود...

         شهزاده سمرقندی

 

حالا که سوار بر قطار از بخارا عازم سمرقند هستیم، بی‌مناسبت ندیدم به خواندن شعری به نام سفر از یک شاعر تاجیکی دعوتتان کنم که آن را به یاد سفری در فصل بهار از سمرقند به بخارا سروده است...

ادامه نوشته

باز باران...

 

 

هر وقت از تو می نویسم

واژه هایم جان می گیرند

شعر هایم سبز می شوند

و دستانم

عطر گل سرخ می گیرد

هر وقت از تو می نویسم

پروانه ها سر از پیله

در می آورند

و پرستو ها

از کوچ بر می گردند

مطمئنم

یک روز

بالاخره باران

دست هایت را

در دستم می گذارد ...


«محمد شیرین زاده»

 

سهم امروز من از یوشـِ نیما...

 

سلام نیما!

حال و احوالت چطور است؟!

خواب شب را بر خود حرام کرده‌ام تا آرزوی چندین ساله‌ام را به تحقق برسانم... به سوی یوش در حرکتم تا ریشه‌های پدرانه شعرت را از نزدیک ببینم و بشناسم...

چند ساعتی میان خواب و بیداری و افکاری نه چندان شاعرانه سپری می‌شود؛ وقتی می‌رسیم، به تکاپو می‌افتم تا چیزهایی را بیابم که می‌توانست بر لطافت طبع تو اثر بگذارد: به کوه‌های سبز می‌نگرم... به پیچ جاده‌ها... به مسیر زیبای بلده به یوش... هرگز این مسیر را در ظل آفتاب تابستان پیموده بودی؟! حتم دارم نور خورشید آنقدرها هم آزاردهنده نبوده! خنکای نسیم آن وقت‌ها هم همین طور نوازشگر بود، نبود؟! 

تابلویی با نام تو سر یک کوچه، نشان می‌دهد فاصله زیادی با تو ندارم... چقدر خوب که دارم مسیر خانه آبا و اجدادی‌ات را یاد می‌گیرم! چقدر خوب که پس زمینه تابلوی نامت نقش کاهگل است...

سنگفرش کوچه‌ها مرا یاد کودکانه‌های محالم می‌اندازد. نام تو باز هم بر پلاک کوچه سمت راست دیده می‌شود! وای! چه می‌بینم؟! آن درخت را که با دیوار خانه همسایه یکی شده، دیده بودی؟! مگر کاهگل و چوب هم می‌توانند چنین همسایه شوند؟ آب چشمه هم از کنارشان جاریست! درختی این چنین عاشق باید همیشه آبیاری شود، نباید؟!

از پیچ کوچه گذشتیم و ...

چه خانه زیبایی! خودت هم با دیدن نمای خانه، این چنین ذوق می‌کردی؟! پنجره‌ها و چراغ‌‌های خانه عجیب دوست‌داشتنی هستند...

وارد می‌شویم و درست میان حیاط خانه به استقبال می‌آیی! سلام می‌کنم؛ احترام می‌کنم؛ تو را و همه عاشقانه‌هایت را... کاش سایه‌بان بالای سرت بود! آیا هنوز هم شب‌ها چشم به راهی؟!

به تنهایی خواهرت هم سرک می‌کشم... جایش خوب است؛ دیگر تنها نیست...

به در و دیوارها نگاه می‌کنم... حیاط خوبی دارید؛ باصفا و دل‌انگیز است... تنها نکته آزاردهنده در چیدمان  فضاست. ستون‌ها و درها به پیروی از معماری ایرانی قرینه نیستند؛ یادت هست از اول اینگونه بوده یا هنگام بازسازی به این شکل درآمده؟!

به دور و بر حیاط نگاه می‌کنم؛ این گل‌های ختمی آن وقت‌ها که نبودند، بودند؟! چه شهدی می‌نوشند زنبورهای این حوالی! یادم باشد وقت رفتن عسل بخرم...

از پله‌ها بالا می‌روم؛ طرح رنگین سقف چوبی، زیباست... کفش‌هایم را درمی‌‌آورم و یکی یکی اتاق‌ها را پشت سر می‌گذارم. پنج‌‌دری ها را بیشتر دوست داشتم؛ شاید تأثیر بازی نور با ارسی‌های خوشرنگ‌شان باشد..

از تمام موزه، کتابخانه را بیشتر دوست دارم و از اشیا، عینکت چشمم را می‌گیرد... با دیدن عینک تو، به یاد کلاه داستایووسکی می‌افتم... چه حس خوبی! لبخند می‌زنم... آن عکسی که با شراگیم و شهریار گرفته‌ای را یادت هست؟ تاریخ ندارد! نتوانستم خیالاتم را به درستی به جریان بیندازم...

کم‌کم وقت رفتن می‌شود؛ نرسیده به هشتی، نیم‌تنه برنزی‌‌ات را می‌بینم که زیر پرده سرمه‌ای رنگ نشسته و به رفت و آمدها نظارت دارد... بهتر است به جای خداحافظی بگویم به امید دیدار! نظرت چیست؟!

راستی! همسایه‌ روبرویی‌تان چه زن نازنینی است! چه خانه باصفایی دارد! گلدان‌های گلش را باید می‌دیدی! از حوض کوچک و فواره بامزه‌اش چه بگویم؟! عاشق مهربانی‌هایش شدم! نشد از او بپرسم اما فکر می‌کنم تو را ندیده باشد! سنش به تاریخ حضور تو نمی‌رسد... ولی از چایی‌هایی که ‌آورد و آلو و سیب‌هایی که با لطف هدایت کرد و از درخت به دست‌مان رساند، حدس می‌زنم شاعرانه‌های وجودش شنیدنی باشند...

در راه بازگشت، باز هم به باغ بزرگ می‌رسیم؛ حتم دارم آن درخت کهنسال زیبا را دیده بودی! شک ندارم ساعت‌ها تماشایش کرده‌ای حتی اگر به پدرانه‌هایت راه نیافته باشد! در مسیر رفت، هیجان دیدار تو نگذاشته بود آن پیر بلندبالای دلربا به چشم بیاید...  

باید جایی بنشینیم و رفع خستگی کنیم؛ آن وقت‌ها هم برای رسیدن به کنار رود، از همین مسیر می‌گذشتید؟! چقدر جای خوبیست! زمین سرسبز و صدای آب و هیاهوی باد میان سپیدارها... از آسمان آبی و حجم‌های سپید ابر دیگر نگویم... جایت سبز!  آدم عاشق هم نباشد، اینجا شاعر می‌شود... چه خواب خوبی رفتم! نوازش نسیم در کیفیت آن لحظه‌ها اثر داشت...  در تمام عمر، فقط دو سه جای دیگر به این خوبی خوابیده‌ام!  

وقت رفتن است... در راه، چشم می‌بندم و به شعرهایت فکر می‌کنم... دلم می‌خواهد بنشینم و چند روز با پدرانه‌هایت خلوت کنم... چشم می‌گشایم و تماشای زباله‌های بی‌انتهای جاده چالوس، حالم را خراب می‌کند... چه خوب که نیستی تا اینها را ببینی! غم آن خفته چند، چشمانت را تر می‌کرد و از خواب بی‌خواب می‌شدی؛ اگر این صحنه‌ها را می‌دیدی، چه بلایی به سرت می‌آمد؟!...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدن این ویدئو کلیپ نیز خالی از لطف نیست. 

اگر اویی که باید، باشد...

 

 

با فنجانی چای هم می توان مست شد...

 

ایران من...

اگر غربزده نباشیم، هر کجای دنیا را هم که ببینیم، احساسمان نسبت به وطن تغییر نخواهد کرد... اگر زیباییهایش را دیده باشیم، هرگز آن را دست کم نخواهیم گرفت؛ اگر به چشم خریدار تماشایش کنیم، گوشه گوشه اش دل را به بند می کشد و عشق به آبادانی اش در تک تک سلولها جا می گیرد...

چند شبی بود که با برنامه مستند «ایران من» از شبکه پنج سیما، زیبایی های قزوین را دوره می کردیم؛ تیتراژ پایانی آن را «محمد معتمدی» به زیبایی هرچه تمام تر اجرا کرده است. از کارهای وی پیشتر، فقط «دیدار مولانا با شمس» از اپرای عروسکی مولوی را شنیده بودم که با «همایون شجریان» اجرا کرده اند. 

شعر فوق العاده ترانه ایران من را، «افشین یداللهی» سروده است:

نام تو پر از خاطره‌هائیست که صد قرن
از حادثه‌ها و تب ایام گذشته‌ست
سرسبزترین سرخی فردای سپید است
رازی که به پیشانی کوه و دل دشت است
در فرش و خط و نغمه، در شعر و ترانه
فرهنگ و زبان، گویش هر کوی و کرانه
در خشت و در آیینه، در ترمه و کاشی
شوقی‌ست که تو هستی و ذوقی‌ست که باشی
ایران من! ای ریشه ی من! برگ و بر من!
با نام تو تاریخ پر است از اثر من
ایران من! ای عشق من! ای دار و ندارم!
جان از تو گرفتم! به که جز تو بسپارم؟!
از عمق خلیج فارس تا اوج دماوند
تفتان و سرخس و ارس و زاگرس و اروند
هر قوم وطن، صف‌شکن روز مباداست
نام تو، خروشانی و آرامش دریاست
ایران من! ای ریشه ی من! برگ و بر من!
با نام تو تاریخ پر است از اثر من
ایران من! ای عشق من! ای دار و ندارم!
جان از تو گرفتم! به که جز تو بسپارم؟!

 

 برای شنیدن ترانه «ایران من» کلیک کنید.

 

 

بهار را باور کن...

 

دوای درد این روزهای دلم، اشعار فریدون مشیری است؛ تا دو سال پیش، هرگز جز به مناسبی خاص شعری از او نخوانده بودم و تحت تاثیر واژه‌هایش قرار نمی‌گرفتم؛ امروز اما، خوشحال باشم یا غمگین، بی تفاوت یا عجیب‌احوال، فقط کافیست بی‌هوا یک صفحه از کتاب را باز کنم تا حال دلم خوب شود؛ خوب خوب... نه می‌دانم چطور آدمی بوده و نه جنس دغدغه‌هایش را می‌شناسم اما، حرفش را خوب خوب می‌فهمم و دائم با خود واگویه می‌کنم: از چه مرزهایی گذشته... از چه خواب‌ها... از چه دردها!

ز تحسينم، خدا را، لب فرو بند!

نه شعر است اين، بسوزان دفترم را 

مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟ 

بسوزان اين دل خوش باورم را.

 

سخن تلخ است، امّا گوش ميدار،

كه در گفتار من رازی نهفته است

نه تنها بعد ازين شعری نگويند؛  

كسی هم پيش ازين شعری نگفته است!

 

مرا ديوانه می خوانی؟ دريغا؛ 

ولی من بر سر گفتار خويشم،

فريب است اين سخن سازی، فريب است!

كه من خود شرمسار كار خويشم.

 

مگر احساس گنجد در كلامی؟  

مگر الهام جوشد با سرودی؟

مگر دريا نشيند در سبوئی؟

مگر پندار گيرد تار و پودی؟

 

چه شوق است اين، چه عشق است اين،

چه شعر است؟

كه جان احساس كرد، امّا زبان گفت!

چه حال است اين، كه در شعری توان خواند؟

چه درد است اين، كه در بيتی توان گفت؟

 

اگر احساس می گنجيد در شعر،

به جز خاكستر از دفتر نمی ماند!

و گر الهام می جوشيد با حرف؛ 

زبان از ناتوانی در نمی ماند.

 

شبی، همراه اين اندوه جانكاه،

مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.

نه چون من، های و هوی شاعري داشت

ولی، شعر مجسّم چشم او بود!

 

به هر لبخند، يك «حافظ» غزل داشت.

به هر گفتار، يك «سعدی» سخن بود.

من از آن شب خموشی پيشه كردم

كه شعر او، خدای شعر من بود!

 

دیشب لابه‌لای مرور خاطرات، به یاد گذشته‌های دور افتادم؛ به روزگاری که حافظ می‌خواندم و فال می‌گرفتم؛ هرکجا گم می‌شدم؛ هرکجا بی پاسخ می‌ماندم؛ یادم نیست کی و برای چه، از آن همه حافظ‌خوانی دل کندم و دیوانش را بستم. فقط خوب می‌دانم حافظ به من پاسخ نمی‌داد؛ همان را می‌گفت که من می‌خواستم بشنوم... دلبرانه، خوش آب و رنگ، شیرین و بااطوار... اما از یک جایی به بعد، دیگر نخواستم بشنوم!

حکایت سعدی اما، حکایت غریبی است. نه مثل مولانا از روز اول بوده و مستی‌ساز و نه مثل حافظ... کلام سعدی گنج پنهانی است که وقتی واژه کم می‌آورم برای تعریف یا شرح حال، به لطافت تمام می‌گوید آنچه من فکر می‌کنم و هر بار غافلگیر می‌شوم از هجوم این همه نازک خیالی...

 

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده‌وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار در بینی

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

 

و من امروز میان این دو شعر، عجب گیری کرده ام...

«بهار دیدهٔ من نیست جز که عکس رخش...»

 

ماه اردیبهشت به انتها رسید؛ جای جای ایران را در این ماه می‌توان به تماشا نشست اما اردیبهشت، خاص شیراز است و شیراز، خاص اردیبهشت... این نکته را تمام کسانی که آن را در اردیبهشت ماه نظاره کرده‌اند، تصدیق می‌کنند... اردیبهشت شیراز، جادو می‌کند، اسیر و عاشق که

«آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار...»

دیدنی‌های شیراز آن‌قدر زیاد است که با یکی دو دیدار به سرانجام نمی رسد! اغلب گردشگران، بسته به میزان وقتی که برای تماشا دارند، اولین دیدارها را به پرسپولیس، پاسارگاد، نقش رستم، نقش رجب، حافظیه، سعدیه، ارگ کریمخانی، بازار، مسجد و حمام وکیل، نارنجستان قوام، دروازه قرآن، شاهچراغ و باغ ارم گره می‌زنند...

وقتی که باز گذر سفر به شیراز بیفتد، حریص می‌شوی برای دیدار جاذبه‌های پنهان یا کمتر دیده شده آن؛ می‌زنی به دل پس کوچه‌هایی که بار اول فرصت دیدارشان را نیافته‌ای و شیراز را جور دیگری می‌بینی... مهم‌تر از بازدید پرسرعت از جاذبه‌ها، لمس تجربه‌‌هائیست که طعم شیراز را در دل و جان ماندگار می‌کنند...

اگر عاشق شیخ سخن باشی، سعدیه در تمام سفرها بی‌تکرار، تکرار می‌شود... هرگز فراموش نمی‌کنم تجربه ناب اولین  زیارت را؛ شب هنگام بود و بدون حضور اغیار نشستیم به گلستان‌خوانی... آن سکوت و تنهایی را حالا دیگر مشکل می‌توان جست... «که آفرین خدا بر روان سعدی باد...»

 

ادامه نوشته

بهاریه

 
 
 
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ...
 

         فریدون مشیری

از حد چو بشد دردم، در عشق سفر کردم

  

 

 

مــن  غلام  قمــرم ، غيـــر  قمـــر،  هيــــچ  مگو 
پيش مـــن، جــز سخن شمع و شكــر، هيچ مگو 
سخن رنج مگو، جز سخن گنج، مگو 
ور از اين بی خبری، رنج مبر، هيچ مگو 
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت 
آمـــدم، نعـــره مــزن، جامه مـــدر، هيچ مگو 
گفتــم ای عشق، مــن از چيز دگــر می ترســم 
گــفت آن  چيـــز  دگـــر،  نيست  دگـر، هيچ  مگو 
من  به  گــوش  تـــو  سخن های نهان خواهم  گفت 
ســر بجنبـــان كـــه بلـــی، جــــز كه به سر، هيچ مگو 
قمـــری، جـــــان  صفتـــی،  در  ره  دل  پيــــــدا  شـــد 
در  ره  دل  چـــه  لطيف  اســت  سفـــر،  هيـــچ  مگــو 
گفتم ای دل، چه مه است ايــن؟ دل اشارت می كرد 
كـــه  نـــه  اندازه  توســت  ايـــن  بگـــذر، هيچ  مگو 
گفتم اين روی فرشته ست عجب يا بشر است؟
گفت اين غيـــر فرشته ست و بشــر، هيچ مگو 
گفتم اين چيست بگو، زير و زبر خواهم شد 
گــفت می باش چنيــن زير و زبر، هيچ مگو 
ای نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم ای دل پدری كن، نه كه اين وصف خداست؟
گفت اين  هست،  ولـــی جان  پدر  هيچ  مگو
 

 

باز باران...

  

 

باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه، تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می‌پرند این سو و آن سو.
می‌خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک.

از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان، آبی‌ چو دریا
یک دو ابر این‌جا و آن‌جا
چون دل من
روز، روشن.
بوی جنگل
تازه و تر
همچو می‌ مستی دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زیبا پرنده.
برکه‌ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر، درخشان
آفتابی.
سنگ‌ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن‌جا نشسته
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد، چرخ می‌زد همچو مستان.
چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آن‌ها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می‌‌دویدم همچو آهو
می‌‌پریدم از لب جو
دور می‌گشتم ز خانه.
می‌‌پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌‌شکستم کرده خاله *
می‌‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی.
می‌‌شنیدم از پرنده
داستان‌های نهانی
از لب باد وزنده
راز‌های زندگانی.

هر چه می‌‌دیدم در آن‌جا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
می‌‌سرودم:
ـ «روز! ای روز دلارا
داده‌ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی‌جان.
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو، چه می‌‌بودند جز پا‌های چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز! ای روز دلارا
گر دلارایی‌ست
از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی‌ست
از خورشید باشد.»

اندک اندک، رفته رفته ابر‌ها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره‌ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ‌ها می‌‌زد چو دریا
دانه‌های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می‌کرد ابر‌ها را
تندر دیوانه غران
مشت می‌زد ابر‌ها را.

روی برکه، مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی‌ چرخ می‌زد بی‌شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه می‌زد دست باران
باد‌ها با فوت خوانا
می‌‌نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه.
بس گوارا بود باران
به! چه زیبا بود باران
می‌‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
راز‌های جاودانی، پند‌های آسمانی:


«بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا


زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ

هست زیبا! هست زیبا! هست زیبا!»

 

 گلچین گیلانی        

* چوب یا نی که سطل را بر آن می‌‌گذارند و از چاه آب می‌‌کشند.

 

 

جایگاه گردشگری ادبی؛ از تهران تا پِتِل پورت...

 

این گزارش در شماره 65 مجله جهانگردان به چاپ رسیده است:

 

 از طلوع گردشگری ادبی به طور عام  در سطح جهان، مدت مدیدی نمی‌گذرد. این شاخه از گردشگری که با مطالعه، ادبیات و فرهنگ نوشتاری هر کشور نسبت مستقیم دارد، می‌تواند با آموزش کافی، تفاوت عمیقی درسطح دیدگاه گردشگران ایجاد نماید.  به طور کلی، مکان‌ها و اشیایی که با اتفاقات مهم زندگی، آثار هنری یا مرگ یک شخصیت مشهور ادبی در ارتباط باشند، در این تقسیم‌بندی قرار می‌گیرند؛ مکان‌هایی مانند محل تولد و زندگی، مسیر ادبی، لوکیشن خلق یک اثر و آرامگاه‌ها از این دسته‌اند. از برجسته‌ترین جاذبه‌های گردشگری این شاخه در سطح بین‌الملل، می‌توان به «خانه جین آستین»، «مسیر کد داوینچی»، «خانه خیالی شرلوک هولمز» و «آرامگاه شکسپیر» اشاره کرد.

 ایران که از دیرباز مهد ادب بوده و از این نظر میان کشورهای جهان کمتر رقیبی دارد، قدردان این میراث هنگفت نیست؛ در حالی که کشورهای پیشرو در صنعت گردشگری، پا را از دایره تقسیمات ابتدایی فراتر نهاده و فضاهای خیالی یا سمبلیک برای جذب گردشگر ادبی ایجاد می‌کنند، ‌ما برای پذیرایی از کسانی که با مطالعه و دانش کافی به جستجو می‌پردازند نیز، دستمان خالیست؛ چه برسد به کسانی که به ادبیات علاقه چندانی ندارند و این سبک گردشگری، وظیفه آشنایی آنان را با این میراث فرهنگی برعهده دارد. به جرأت می‌توان گفت در حال حاضر، ایران با وجود داشتن سرمایه‌های ارزشمند در این زمینه، حرف چندانی برای گفتن ندارد. بیشترین مکان‌هایی که بر جای مانده، آرامگاه شاعران و نویسندگان است. خانه و مایملک بسیاری از مفاخر ادبی یا تخریب شده یا اگر مختصری هست نیز، در خلال بی‌توجهی دارد از دست می‌رود و چه فاصله‌ بزرگیست میان ایران و روسیه؛ از داشته‌های تهران تا برداشت‌های سنت‌پترزبورگ...

در این نوشته، تعمدا از توضیح در مورد دو آرامستان‌ معروف روسیه (نِوودویچی و نِوسکی) که مانند «آرامستان پرلاشز» شهرت جهانی دارند و مدفن شخصیت‌های مشهور بسیاری هستند، چشم‌پوشی کرده و تنها سه خانه موزه از شهر سنت پترزبورگ به عنوان نمونه معرفی می‌گردند:

 

خانه داستایوفسکی؛ خانه‌ای در خورد پیل

بی‌شک فئودور داستایوفسکی را می‌توان مشهورترین نویسنده روسی در میان ایرانیان لقب داد. «شب‌های روشن»، «یادداشتهای زیرزمینی»، «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» از شاخص‌ترین آثار او هستند. خانه محل اقامت وی در سنت پترزبورگ، که محل نوشتن رمان «برادران کارامازوف» نیز بوده را، با توضیحات همسر و نزدیک‌ترین دوستانش به همان شکلی بازسازی کرده‌اند که نویسنده در آن سکونت داشته است؛ در یکی از طبقات، موزه‌ای به فراخور شأن وی ساخته‌ شده تا گردشگران را با زندگی و آثار او آشنا سازد. موزه که از دو سالن تشکیل شده، عبارت است از مجموعه‌ای از تصاویر، دست‌نوشته‌ها، کتاب‌‌ها و سایر ملزومات متعلق به نویسنده که با راهنمای صوتی اطلاعات فوق‌العاده‌ای را در اختیار بازدیدکنندگان می‌گذارد. ورودی آپارتمان را میزی تزئین کرده که «کلاه» نویسنده را در یک قاب شیشه‌ای محافظت می‌کند؛ تنها یادگار واقعی از لوازم شخصی وی. اتاق نشیمن، اتاق کار داستایوفسکی، اتاق کار همسرش، اتاق بچه‌ها ( که راهنمای صوتی و نوشته‌های راهنما قاطعانه بیان می‌کنند اطلاعاتی از آن در دسترس نبوده و اتاق بر طبق سنت آن بازه زمانی چیده شده است.) هرکدام شامل اطلاعات ریز و جذابی است که گردشگر را گوش به زنگ و مشتاق نگاه می‌دارد. عادات نویسنده، غذاهای مورد علاقه، مسیر پیاده‌روی و حتی تکیه کلام‌های او، نکاتی هستند که دیده و شنیده می‌شوند. بقایای کاغذ دیواری که زمان اقامت داستایوفسکی بر دیوار بوده، جایی در یک قاب شیشه‌ای قرار گرفته و نشان می‌دهد که جزئیات چه نقشی در برجسته‌سازی درک فضا ایفا می‌کنند.

 

 

خانه پوشکین؛ لمس یک حادثه

«الکساندر پوشکین» را بزرگ‌ترین شاعر زبان روسی می‌دانند. موزه پوشکین در سنت پترزبورگ، آپارتمانی است که در آن ساکن بوده و آخرین روزهای زندگی وی را در خود ثبت کرده است. پوشکین در پی شایعاتی که در مورد همسر زیبارویش «ناتالیا» بر سر زبان‌ها افتاده بود، برای اعاده حیثیت به «جرج دانتس»، افسر فرانسوی پیشنهاد دوئل داد و پایان زندگی خویش را با یک تراژدی رقم زد. گردشگرانی که به این خانه وارد می‌شوند، با یک روایت جذاب با پوشکین آشنا شده و نسبت به زندگی، آثار و مرگ او حساس می‌گردند؛ به طوری که حتی اگر پیش از دیدن موزه، جز نام، چیز دیگری از وی نمی‌دانند، هنگام خروج، سرشار از احساس و با کنجکاوی و ولع به سراغ آثار وی خواهند رفت. چیدمان اتاق‌ها، محل شروع و پایان روایت و جزئیات هر بخش، همه اصولی و حساب شده‌اند. بخش ابتدایی موزه، دست‌نوشته‌ها و نقاشی‌های پوشکین را نشان می‌دهد. دقیقا همان جا، تابلوی هشدار عکاسی ممنوع کنار یک نقاشی قرار دارد که او را بعد از دوئل، زخمی شده در محل حادثه نشان می‌دهد. یک اشاره سریع برای آن که بیننده بداند قرار است با چه چیزی روبرو شود! در سالن بعدی، اطلاعات کم‌کم در اختیار گردشگر قرار می‌گیرد. شوک خفیف بعدی، تماشای تپانچه‌ایست که در دوئل استفاده شده و از تمام موزه، تنها عکسبرداری از همین دو عنصر برجسته تاثیرگذار ممنوع است! به آپارتمان که وارد شوید، ابتدا صندلی انتظار ناتالیا را خواهید یافت. راهنمای صوتی می‌گوید که ناتالیا دو روز بعد از دوئل را، در نگرانی از وضعیت پوشکین، در این اتاق سپری کرده است. اتاق بعدی، اتاق ناتالیاست. با پرتره معروف وی اثر «الکساندر برولوف»، گلدوزی و دست‌نوشته‌هایی که نگرانی از بی‌پولی و بدهکاری را دائم تکرار می‌کنند؛ از اتاق بچه‌ها که گذر کنید، به مهم‌ترین اتاق خانه می‌رسید: کتابخانه و اتاق کار شاعر؛ یک اتاق به شدت زیبا و باشکوه با میز کار و تخت کوچکی برای استراحت. پوشکین بعد از دوئل از این اتاق خارج نشد و دو روز آخر را در آن گذراند. راهنمای صوتی به بازدیدکننده خواهد گفت که شاعر، دو اثر معروفی که بعدها توسط «چایکوفسکی» به اپرا تبدیل شدند را، در این اتاق نگاشته است؛ اما تاثیرگذارترین جمله‌ای که گردشگر می‌شنود این است: "خداحافظ دوستان من!" جمله‌ای که پوشکین خطاب به کتاب‌هایش می‌گوید! در بخش آخر موزه، پرتره پوشکین اثر «پیوتر سکولوف» و ماسک مرگ او را به نمایش گذاشته‌اند. حس و حال گردشگری که از این موزه بیرون می‌آید، قطعا با حالی که به آن قدم گذاشت تفاوت دارد و این همه، به یمن قدرت یک روایت تاثیرگذار است...

 

 

 

خانه آنا آخماتووا؛ تجربه تلخی ایام

این موزه که خانه مشترک «آنا آخماتووا» و «نیکلای پونین» است، به طرز گیرایی بازدیدکننده را دچار تجربه‌های نو می‌کند! راهنمای موزه بعد از تحویل راهنمای صوتی، شما را به خارج آپارتمان و طبقه پایین هدایت می‌کند تا لختی پشت پنجره بایستید و به باغی بنگرید که آنا روزی به آن می‌نگریسته... و باید همه تن چشم شد و «سایه زیباترین کاج را در آن سوی ممنوع‌ترین پنجره» یافت! بعد باید پله‌ها را از نو بالا رفت و پشت در ورودی ایستاد. جایی روی دیوار، پنجره کوچکی به چشم می‌خورد؛ راهنمای صوتی می‌گوید که در روزهای خفقان حکومت استالین، اهل خانه با شنیدن زنگ در، از پشت پنجره به شخص تازه ‌وارد نگاه می‌کنند. بعد از لمس این ترس و دلهره، می‌شنوید که باید زنگ قدیمی در را بزنید ولی منتظر باز شدن آن نمانید؛ در را بگشایید و وارد شوید: در بدو ورود، بارانی نیکلای پونین را آویخته بر دیوار خواهید یافت. آنا در روز بازداشت وی، آن را به جالباسی آویخت و بعد از این همه سال هنوز همانجاست... در راهروی منزل، انبوهی از وسایل قدیمی و چمدان‌های خاک خورده شما را از تونل زمان عبور می‌دهند. به اتاق نشیمن که وارد شوید، با تعداد زیادی از عکس‌های خانوادگی آویخته بر دیوار احاطه می‌شوید؛ بهترین قسمت ماجرا اما، میز ناهارخوری وسط اتاق است با یک آباژور قرمز قدیمی و زیبا؛ طرح این آباژور را در سایت موزه «آنا آخماتووا» نیز خواهید یافت. کنار درب ورودی، پرتره‌ای از «الکساندر پوشکین» وجود دارد که یادآوری می‌کند بانوی شاعر، علاقه خاصی به وی داشته و عضو آکادمی علوم در پوشکین شناسی بوده است. تجربه بی‌نظیر این اتاق، اجازه نشستن سر میز ناهارخوری و ورق زدن یکی از کتاب‌های شعر آناست. دو اتاق بعدی، اتاق‌های او را در طی دو مرحله اقامت در این خانه تشکیل می‌دهند. وسایل شخصی، اشارپ وی، دست‌نوشته‌ها و پرتره‌اش که اثر آمادئو مودیلیانی است، قابل مشاهده‌اند. در بخش موزه، دست‌نوشته‌های آنا، به همراه تصاویر متعددی از دوره‌های مختلف زندگیش در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارند. اطلاعات بسیاری از رنج‌های زندگی این شاعر و تنها فرزندش «لف» که تحت تاثیر حکومت استالین قرار داشت، در اختیار مخاطب قرار می‌گیرد. آنا آخماتووا که دکترای افتخاری دانشگاه آکسفورد را دریافت کرد، بعد از مرگ بزرگ‌ترین شاعر زن روسیه لقب گرفت...

 

 

 

و اینک: خرده هوشی، سر سوزن ذوقی:

شکی نیست که فاصله بسیاری میان گردشگری ایران و جهان وجود دارد. سوال تامل‌برانگیز آن است که از کدام راه می‌توان این فاصله را کاهش داد؟ غنای ادبی این سرزمین، می‌تواند کلید چنین پرسشی باشد. می‌توان هنگام مرمت خانه‌های ثبت شده، از خاطرات بستگان مشاهیر برای خلق فضای با کیفیت بهره برد؛ می‌شود برای اشیایی که غالبا سر از انبارهای متروک درمی‌آورند، ارزش قائل شد؛ شاید بتوان به جای سرازیر کردن اشیای یادگاری به سطل‌های زباله، برای روایت تاریخ از آنها کمک گرفت؛ ثبت ملی شدن ساختمان‌ها به هیچ وجه کافی نیست؛ می‌توان از خانه چند تکه شده پروین اعتصامی، درنگ‌جایی برای شعر و ادب آفرید؛ می‌شود برای خانه جلال و سیمین نقشه‌های خوبی کشید؛ سایه درخت ارغوان ابتهاج هنوز پابرجاست؛ و شاید که با همت ما، خانه «نادر ابراهیمی» تبدیل به موزه شود... که نه «آتش بدون دود» او کم از «برادران کارامازوف» دارد و نه سوگنامه «گالان اوجای ترکمن» کم از قصه «پوشکین».

بزرگ‌ترین درس سفر به روسیه، دریافت سطح بالای کتابخوانی مردم عادی در زندگی روزمره است. اگر سرانه مطالعه افراد جامعه را با کیفیت گردشگری ادبی آن کشور یک رابطه دوطرفه تلقی کنیم، می‌توان امیدوار بود با بهره‌گیری از این شاخه گردشگری، مردم ایران نیز به مطالعه بیشتر تشویق شوند و با شعر و ادب دوباره آشتی کنند...

 

 فرشته درخشش      

آیا کوتاهی از دبستان‌ها و دبیرستان‌هاست؟

 رونوشت از کتاب ناتنیها اثر دکتر پرویز رجبی

<< سال‌هاست که مسئله‌ی درست نوشتن و درست گفتن مرا با خود مشغول کرده است. برایم تنها درست به کار نبردن واژه‌ها مطرح نیستند. ناتوانی عمومی از بیان مقصود هم بسیار آزاردهنده است.

دهان که باز می‌کنیم، این قدر با هر جمله، اصطلاح «به قول معروف» و گاهی «یارو گفتنی» را به کار می‌بریم که حتی شنونده‌ای را که خود گرفتار این کاربرد است، گیج می‌کنیم. از کاربرد «مثلاً» که نگو!

نوشتن نامه به دستگاهی اداری هم یکی از دشواری‌های عمومی ما ایرانیان است. بگذریم از این که مکاتبه با دوستانمان برایمان دشوار است و تلفن بیشتر به کارمان می‌آید، تا نوشتن. شاید در میان مردم جهان بیشتر از همه دست به تلفن می‌بریم، تا دست به قلم. تلفن برآورنده‌ی نیازهای ضروری نیست، بلکه جانشین روزنامه و کتاب است و جانشین گفت‌و‌گوهای مطب روانشناسان و جانشین داروهای آرام‌بخش...! بهتر است واژه‌ی «غیبت» را به کار نبرم...!

سخن کوتاه کنم، روی‌هم‌رفته ادب شفاهی و گفتاری بیش‌تر باب دندانمان است تا ادب نوشتاری و همین است که کم‌خوان‌ترین مردم جهان هستیم و همین است که دانش، ادب و تاریخ، همگانی است؛ چون بی‌نیاز از نوشتن است، هر کسی می‌تواند شانس مجلس‌آرایی خود را بیازماید!

دوستی دارم یک سال بزرگ‌تر از من. خوش‌سخن و دانا و سرشار از آگاهی‌های اجتماعی، ادبی، مدنی و فرهنگی. دهان که می‌گشاید، می‌توانی باور داشته باشی که سخنی یاوه نخواهی شنید.

این دوست چند ماهی است که دست به قلم برده است و راستی که هرچه نوشته است، آکنده از لطافت است و ظرافت و حاصلی است از نگاه ژرف به پیرامون و تاریخ... . نوشته‌هایش را با صدایی گرم برایم می‌خواند و اندکی از بار «کم خواندنم» را می‌کاهد...

پای کار این دوست، سرانجام به تشویق من، به میدان چاپ راه یافت. و چون شیفتگانی پیدا کرد، از او خواستم که ویراستاری نوشته‌هایش را به من بسپارد. به جان پذیرفت.

و اینک یک ماهی‌ست که من نخستین کسی هستم که نوشته‌های او را می‌خوانم، لذت می‌برم و رنج می‌کشم!

در این یک ماه، بارها از خود پرسیده‌ام، آیا گناه از دبستان و دبیرستان نیست که توانایی ما در نوشتن کم‌تر از گفتن است؟

ساده‌تر از هر چیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نشانه‌های به اصطلاح «سجاوندی» را نمی‌آموزند؟ آیا اصلاً خود آموزگاران و دبیران با نشانه‌های سجاوندی آشنا هستند؟

ساده‌تر از هر چیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نمی‌آموزند که در نگارش، پیرو هر شیوه‌ای هستیم، بکوشیم که این پیروی یکدست باشد و نه باری به هر جهت؛ برای نمونه نشان جمع را یا چسبیده به کار بریم و یا جدا... .

ساده‌تر از هر چیز، چرا به ما در دبستان و دبیرستان دست کم نمی‌آموزند که نوشتن هم مانند هر کار دیگر نیاز به آیین دارد و یک نوشته، متفاوت است از آش شله‌ قلمکار!

آیا اصلاً خود آموزگاران و دبیران این نیاز را احساس می‌کنند؟

نویسندگان روزنامه‌ها شاگردان همین آموزگاران و دبیرانی هستند که به ندرت توجهی به درست نوشتن داشته‌اند.

و شگفت‌انگیز است که به نوشتن دیکته از کلیله و دمنه این همه بها داده شده است و دغدغه‌ی آموزگاران و دبیران دیکته، بیشتر این بوده است که  «خشت» را با «قاف» می‌نویسند یا با «صاد»!

چنین است که نوشته‌های خوب ما زیر آوار خود مدفون می‌شوند و خودبه‌خود کمک می‌کنند به کم خواندن.>>

رونوشت از کتاب ناتنیها اثر دکتر پرویز رجبی

ناتنی ها


 

خیلی وقت است از یاران مهربانم چیزی ننوشته‌ام...

این روز‌ها بیش از همه با دکتر پرویز رجبی صحبت می‌کنم و آنا گاوالدا!

در مورد نوشته‌های آنا گاوالدا بعد‌تر سخن خواهم گفت و اما، دکتر پرویز رجبی:

پیشنهاد ویژه‌ام به «دوستان» خواندن کتاب ناتنی‌هاست... دکتر رجبی، در آن، با هر جمله به اندازه‌ی یک کتاب حرف می‌زند...

از عادات زشت و ناپسند ایرانی‌ها... ناتنی‌ها، ایران‌شناسی اجتماعی ست.

از متون برگزیده کتاب، این چند جمله را بخوانید:

 *

هرچه بیشتر ناتنی روی دستمان بماند، زندگی دشوار‌تر می‌شود. مگر میلیون‌ها گنجشک غروب‌های خیابان ولی‌عصر را که گم کرده‌ایم بسمان نیست؟

 *

من بر این باورم که که میراث خشونت در سرزمین مهرپرستان و مهرورزان بیش‌تر از میراث مهربانی ست...

واقعیت این است که ما در گذشته‌ی فرهنگی خود، به دلبران خیالی و و خط لب یار و کمان ابرو بیش‌تر پرداخته‌ایم تا به نهضتی درباره‌ی منع جنگ هفتاد و دو ملت.

 *

دیروز، روز سیزده بدر، میلیون‌ها تهرانی (و شهرستانی و روستایی) سر به بیابان گذاشتند برای پاسداری از آیینی میهنی.

و دیروز میلیون‌ها دستمال کاغذی، میلیون‌ها پاکت و کیسه‌ی پلاستیک ده‌ها نوع قاقالیلی، میلیون‌ها قوطی و شیشه‌ی یکبار مصرف نوشابه، و پوست میلیون‌ها پرتقال از پنجره‌ی ماشین‌ها و در چادر‌ها و از روی فرش پیک‌نیک بر روی میلیون‌ها جوانه‌ای که آهنگ روییدن داشتند و دارند، باریدن گرفت و تارکشان را به درد آورد.

ماشین بنزی صد‌ها میلیون تومانی را دیدم که شیشه‌ی پنجره‌اش با هنجاری مدنی پایین رفت و بی‌درنگ پوست پرتقالی به باند میانی اتوبان پرتاب شد.

کنار دریا هم که می‌بودم، چشم‌انداز همین می‌بود، به اضافه‌ی لنگه کفش پلاستیک و لاستیک اتومبیل و شیشه‌ی شکسته و توپ ترکیده...

از خودم پرسیدم پس کجایند آنان که سینه‌ی خود را می‌درند برای فیلم اسکندر و ۳۰۰.

چرا خاک میهنمان به دست «برادران وارنر» خودی این چنین تحقیر شده است؟

پس کجایند آنانان! که نظافت را با ایمان مترادف می‌بینند؟...

کودکان ما از که باید بیاموزند احترام به دیگران را و احترام به میهن را؟...

آیا خیانت به میهن تنها همکاری با دشمن است؟...

 *

در مورد آیین نگارش هم یک مطلب دو صفحه‌ای دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

رونوشت آن را در پستی جداگانه خواهم گذاشت...

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق...

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

جان من عزم بخارا می‌کند...

 

سفرنامه کامل بخارا در مجله جهانگردان به چاپ رسید.

در صورت تمایل، پنجاه و چهارمین شماره مجله را تهیه نمائید. 

 

پیرمرد نازنین تصویر، روبروی دیوار ارگ، آلو بخارا می‌فروشد؛ از دیدن خوش آمدگویی گرم او روی جلد مجله، خوشحال و سپاسگزارم.

"مارک و پلو" یا "مارک دو پلو" ؟!

منصور ضابطیان را دوست دارم... در واقع نوع نگاهش به جهان هستی و مسائل آن را می‌پسندم.

فکر نمی‌کنم تا به حال اینجا نوشته باشم که من به نوشته های طنز علاقه‌مندم. البته نه طنز کلیشه‌ای؛ طنز لایه لایه که برای فلش زدن به سوی مسیر درست، از درک صحیح موقعیت و کلمات هوشمندانه بهره می‌برد.

طنز نویسی یک چیز است، سفرنامه را طناز روایت کردن یک چیز دیگر!

از میان سفرنامه‌نویسان هم‌وطن، از خواندن سفرنامه‌های دو نویسنده لذت بسیاری برده‌ام؛

منصور ضابطیان یکی از آنهاست.

مارک ‌و پلو بی نظیر بود؛ یک سفرنامه خلاق و جذاب. گاهی قهقهه می‌زدم موقع خواندنش و الان که بعد از مدت مدیدی به متن کتاب فکر می کنم، پررنگ‌ترین خاطره‌ی کتاب برایم صحنه‌ایست که نویسنده در سفر، کتاب عطر سنبل، عطر کاج را می‌خواند...

جمعه شب رفتیم شهر کتاب؛ مارک دو پلو اولین کتابی بود که برداشتیم؛ همین امشب تمامش کردم؛ هرچند به نظرم مارک ‌و ‌پلو چیز دیگریست اما باز هم فوق العاده بود؛ سفرنامه آغازین کتاب، کنیاست و آنقدر جذاب روایت شده که همان موقع دلم می خواست سوار اولین هواپیما بشوم و بپرم بروم آن جا؛ جز در سفرنامه ابتدایی و سفرنامه انتهایی(برزیل) اثر چندانی از رویه طنز همیشگی به چشم نمی‌خورد اما، همان‌ها هم که هست خواننده را به شدت به قهقهه می اندازد! مطمئن نیستم اما، فکر می‌کنم حالِ لحظه‌ای که سفرنامه نگاشته‌ شده، در هوای متن تاثیر گذاشته...

جلد کتاب، تصاویر، نمادهای به کار رفته در صفحات، علی الخصوص نمادهای آخر هر فصل و حتی فهرست، همه و همه فوق‌العاده‌اند. تنها چیزی که مرا به عنوان یک سفرنویس آزار داد، عدم ذکر سال وقوع سفر است که در حین خواندن تمرکزم را برای محاسبه تقریبی زمان قطع می‌کرد.

تا کتاب را تهیه کنید و بخوانید، این جمله قصار را از منصور ضابطیان داشته باشید:

"خوشبخت‌ترین شما در زندگی، کسی‌ست که در یک پرواز پانزده ساعته، صندلی بغلی‌اش خالی باشد"

و بهترین جمله کتاب:

وقتی از جهان انتظار مهربانی داری، باید با جهان مهربان باشی...

 

 

پی‌نوشت: بیش از یک سال است که در رابطه با کتاب‌هایی که می‌خوانم چیزی ننوشته‌ام؛ نه اینکه فکر کنید چیزی نخوانده‌ام؛ خیر! در فاصله ۶ ماه دوره راهنمایان فرهنگی با بیش از ۱۰ کتاب مشغول بودم تا بهتر از همیشه بدانم که چقدر نمی‌دانم... که فرصت کوتاه‌تر از آنست که بتوان جز قطره‌ای از این دریای بیکران دانش را چشید...

بعد از آذر ماه، درگیر تحقیقات سفر بودم و فرصت چندانی برای مطالعه نداشتم تا

اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...

تصویر کتابهای دیگر را می‌گذارم، بلکه اگر تا ماه آینده مطلبی در موردشان ننوشتم، بتوانید اعتراض کنید.

 

بهار اورازان

این یک سفرنامه نیست! 

تعدادی عکس از بهار طالقان و  روستای اورازان اینجا می گذارم تا یاد جلال آل احمد را گرامی بدارم. 

اگر مایل به شناختن اورازان هستید باید آن را به قلم جلال بخوانید، حتی اگر اورازان اکنون با اورازان جلال متفاوت باشد...

ادامه نوشته

یا دیدن دوست یا هوایش...

 

باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من...

به نام حضرت حق و سلام به آذر ماه، موسم زیارت مولانا و چه خوش این زیارت که:

در این سرما و باران، یار خوش‌تر...

 

 

نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را...

 

کعبه‌ی عشاق باشد این مقام

هر که ناقص آمد اینجا شد تمام

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شِکر اندر شِکر اندر شِکر اندر شِکرم

ادامه نوشته

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی...

دوستان خوبم سلام. با سایت گنجور آشنا هستید؟ امروز صبح طبق معمول به آثار سخنسرایان پارسی گو سری زدم و شعری خواندم. یادم آمد تا به حال به شما معرفیش نکرده ام. شعر زیر، انتخاب امروز من است؛ امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.

 

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختم نخفته بود که از خواب بامداد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست

خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم

در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست

تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی

کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست

مقبل کسی که محو شود در کمال دوست

سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار

زنگار خورده چون بنماید جمال دوست

یاد سهراب بخیر...

در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های كوچك من خواب هاي نقره می ديدند.
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.
نيمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر می كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

 

 

سلام دوستان. روزهای تابستانی تان پرتقالی... روزهای بلند و گرمای هوا و نشستن در خنکای سایه ها شاید مجالی باشد برای مطالعه بیشتر...

کتاب هایی که این مرتبه مطالعه کرده ام را بیشتر از همیشه دوست دارم:

دختری با گوشواره مروارید را رضا در سفر همراه آورده بود و مطالعه می کرد. هنگامی که برای استراحت روی نیمکتی نشسته بودم، صفحه ی اولش را گشودم و چند خطی خواندم... همان ده دقیقه اول در جا میخکوب شدم و دانستم که باید بخوانمش. خواندن این رمان علاوه بر اینکه به اطلاعات عمومیتان از مهم ترین آثار نقاش معروف هلندی "یوهانس ورمر" کمک خواهد کرد، لذت فوق العاده ای از خواندن استعاره هایی از اشیا و آدمها از نگاه دخترکی خدمتکار را موجب می شود. با وجود اینکه چند هفته ای از اتمام کتاب می گذرد، همچنان با یادآوری افکار گری یت لبخند بر لبم می نشیند. از آنجا که می خواهم باز هم بخوانمش، در لیست خرید قرار گرفته است. خواندنش را به شدت توصیه می کنم... اگر می خواهید یک نقد خوب از کتاب بخوانید، اینجا کلیک کنید.

پیش تر، در وصف پراگ از مقدمه کتاب تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال برایتان نوشته بودم. وجود انبوهی کتاب در لیست پر اولویت، اجازه نداده بود زودتر از این، دست بگیرمش. بالاخره خواندم و در اوهام افکار پرهیاهوی هانتا غرق شدم. با خواندن این کتاب دنیای منزوی مردی را خواهید شناخت که سی و پنج سال است کتاب پرس می کند...  

در حال حاضر هم همراه جلال، در دریای خزر و سوار بر یک پاراخوت روسی و در میان تزئینات اشراف مآبانه تزاری کشتی، به سوی روسیه در حرکتم. از سفر روس که برگردم، به اورازان خواهم رفت تا توصیه های دو دوست کوله پشتی نارنجی را برای خواندن سفرنامه های جلال آل احمد پشت گوش نیانداخته باشم. سالها بود که نمی توانستم آثارش را مطالعه کنم... سال اول دبیرستان بودم که غروب جلال را به قلم سیمین دانشور خواندم و این همه سال طول کشید تا از غم سیمین آنقدر فاصله بگیرم که هنگام خواندن آثار جلال، فقط به خود او و قلمش بیاندیشم.

 

پیشنهاد ویژه کوله پشتی نارنجی:

در میان قفسه های مشترک کتابخانه مان، کتابی هست که نه تنها من و رضا، بلکه تمام دوستانی که آن را از ما هدیه گرفته اند، با هر سن و سلیقه ای، ارتباط بسیار خوبی با آن برقرار کرده اند:

قلندر و قلعه روایت زندگی شیخ اشراق، شهاب الدین یحیی بن حبش سهروردی ست. نکته ی هیجان انگیز ماجرا اینست که جز دنبال کردن عشق زمینی – آسمانی وی به سیندخت، چیز دیگری هم به ورق زدن متوالی کتاب وادارتان خواهد کرد؛ سید یحیی یثربی، با خوش ذوقی تمام در ابتدای هر فصل، کلام نغز یا شعر زیبایی آورده که جذابیت کتاب را افزون می سازد...

با وجود اینکه تصمیم ندارم از فیلمهایی که می بینم اینجا چیزی بنویسم، می خواهم استثنایی قائل شوم و یک فیلم زیبا را هم معرفی کنم که با سفر مرتبط است و شما را با زندگی ویتنامی آشنا می سازد... گرچه باید پاپایا را در همان حال و هوای استوایی چشید تا با مفهوم نام فیلم ارتباط موثری برقرار کرد اما، حتی بدون درک ویتنام و معنای پاپایا در آشپزی ویتنامی هم می توان به خوبی قسمتی از فرهنگ سالهای ۱۹۵۰ سایگون را درک کرد. عطر پاپای سبز، فیلم بسیار ساده ی کم هزینه ای ست که در داخل دو خانه روایت می شود و تعداد دیالوگهایش بسیار کم است. فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی سال ۱۹۹۳ بود و تران آن هونگ در همان سال برای این فیلم، جایزه دوربین طلایی کن را از آن خود کرد. 

فوق العاده بود و خیلی دوستش داشتم. به جرات می گویم از دقیقه ی اول فیلم تا انتهای آن، لحظه ای فکرم منحرف نشد. اگر بخواهم یک نمونه ی وطنی از چنین فیلم تاثیرگذاری را برایتان مثال بزنم، باید از "به همین سادگی" نام ببرم. تنها نکته ی تاسف برانگیزی که در هنگام دیدن فیلم آزارم داد، ترجمه نام فیلم بود. مترجم زیر نویس، ذره ای به خودش زحمت نداده تا در مورد پاپایا تحقیق کند و خیلی راحت آن را عطر عنبه! سبز ترجمه کرده است...

 

پی نوشت: قسمتی از شعر "ورق روشن وقت" هدیه من به شماست با آرزوی داشتن هفته ای شاد و پربار...  سایز اصلی تصویر را می توانید اینجا ببینید.

دقایق فیروزه ای

اعتقاد دارم که حال و هوای یک کتاب با احوال آن لحظه ی خواننده اش باید بخواند تا بیشترین تاثیر را در روحیه بر جا بگذارد... به همین دلیل، چندین سال است که همزمان چند کتاب را با هم می خوانم یا گاهی بعضی را نیمه خوانده برای زمانی دیگر می گذارم.

آخرین کتاب از لیست قبلی ام، دختری از پرو نام داشت... عاشقانه ی فوق العاده ای از ماریو بارگاس یوسا. از خاطره بازیهای ۱۹۵۰ پرو شروع می شود و همین طور که صفحه ها را ورق می زنید، به کشورهای زیادی سفر خواهید کرد. از پرو به کوبا، فرانسه، انگلستان، ژاپن و ... پرواز می کنید و  نکات جالب توجه زیادی از اوضاع فرهنگی - اجتماعی آن دوره ی تاریخی می آموزید. 

گاهی در فاصله بین کتابهای جدید، می روم سراغ کتاب های قدیمی تاثیرگذار، تا مرور کنم احساسات نابی را که میان سطورشان به دست آورده ام... از میان نویسندگان هموطن، به خواندن نوشته های مسعود بهنود، مفتخرم. هم سبک نوشتاریش را دوست دارم، هم سختکوشی اش را برای گردآوری اطلاعات دقیق می ستایم. کوزه ی بشکسته را سال ۹۰ خوانده بودم. از قفسه در آمد و از دلتنگی رها شدم.

زیبا ورق می زند سرگذشت ۴ نفر را در گذر تاریخ... یک مثلث عشقی را با جزئیات به تصویر می کشد از ایران تا اروپا... قصه اش آلیس هم دارد، اما این بار نه در سرزمین عجایب...

در ابتدای کتاب چنین می نگارد:

جهان در انتظارشان نبود. که این جهان در انتظار هیچ کس نیست. و بخت در انتظارشان نماند که عروس بخت برای هیچ کس پشت در نمی ماند. قصه هیچ کس را چون دیگری نمی نویسد این قصه نویس دهر. گلیم بخت هیچ کس چون دیگری بافته نیست. از هر کجا آمده باشند و به هر جایی بروند آدمیان، در میان راه، در این چل تکه فلکی گاه تاری می شوند و گاه پودی. و از درهم شدنشان گاه چهل تکه شکل دیگر می گیرد. و سرانجام گل کوزه گران خواهند شد...

قمارباز را با ترجمه جلال آل احمد و به توصیه ژاله نازنین خواندم. بعد از شبهای روشن، دومین کتابی بود که از داستایوسکی می خواندم. هنرمندانه چالش های انزوای ذهن را به تصویر می کشد.

 

و حالا نوبت معرفی دقایق فیروزه ای ست:

فیروزه جزایری دوما، انگار جین وبستر ی باشد که از نو در ایران به دنیا بیاید... عاشق طنز ظریف کلامش شده ام. عطر سنبل، عطر کاج چنان قوی نگاشته شده که از لا به لای تفاوتهای فرهنگی - اجتماعی دو قاره گذر کرده و در سالهای اخیر جزو پرفروش ترین کتاب های امریکا بوده است.

هم اکنون در حال خواندن دومین کتابش هستم و با طرح جلدش هم عمیقا ارتباط برقرار کرده ام:

لبخند بی لهجه ترجمه غلامرضا امامی 

 

رویای گم گشته...

سال ۹۱ با تمام تلخ و شیرینش گذشت... و برای من سالی بود پر از تجربه های نو و یادگیری مطالب جدید؛ و هرچه بیشتر یاد گرفتم، فهمیدم که هیچ نمی دانم و غفلت از لحظاتی که بر بال نسیم به سرعت می گذرند، افسوس های آینده را به دنبال خواهد داشت.

سرفصل برنامه های امسال را چیده ام و تنها برنامه ای که خودم را ملزم کرده ام هر روز تکرار شود، مطالعه است. دیروز داشتم فکر می کردم در سال گذشته چه تعداد کتاب خوانده ام. تعداد دقیقی به نظرم نرسید. این حس را دوست نداشتم. می خواهم هر چند وقت یک بار، در مورد کتاب هایی که می خوانم اینجا بنویسم تا آخر سال، دیگر چنین سوالی را از خودم نپرسم. یک تصمیم دیگر هم گرفته ام که نمی دانم فرصت عملی کردنش را پیدا می کنم یا خیر. می خواهم کتاب هایی که می خوانم و هنوز صوتی نشده اند را صوتی کنم. من به شخصه یکی از طرفداران پر و پا قرص کتابهای صوتی ام و دوست دارم هنگام پیاده روی یا انجام کارهای روزمره از وقتم کمال استفاده را ببرم. تا ببینیم چه می شود... 

برویم سراغ یاران مهربان نوروزی:

سال ۹۱ را با رمان آتش بدون دود شروع کردم. ۴ جلدش را قبل از سفر اروپا خواندم و ۳ جلد آخر را بعد از سفر تمام کردم ولی تا پایان سال واژه های نادر ابراهیمی تنهایم نگذاشتند و گالان اوجا و سولماز... 

امسال، در اولین هفته سال نو، ۲ کتاب خوانده ام:

رویای تبت اثر فریبا وفی

و

پیام گم گشته اثر مارلو مورگان

سبک روایت رویای تبت را دوست داشتم. داستان جالبی دارد، هرچند تبت تنها یک نماد است و جز یکی دو جمله در هیچ جای کتاب ردی از آن نمی یابید...

پیام گم گشته، فوق العاده ترین کتابی است که در این چند وقت اخیر خوانده ام. پر از اطلاعات مفید است در مورد عرفان بومیان استرالیا و جمله های نغزی دارد که باورها را به چالش می کشد و در برابر ذهن، راه های تازه می گستراند. کتابم امانت است و باید در اولین فرصت یک جلدش را تهیه کنم؛ وقتی دوباره خواندمش، جملات تاثیرگذارش را برایتان می نویسم.

دیروز هم برای هزارمین مرتبه دشمن عزیز را به دست گرفتم. حتما می دانید که ادامه رمان بابا لنگ دراز است. سطر سطر کتاب حرف برای گفتن دارد و به جرات یکی از ۳ کتابی است که روی شخصیت من تاثیر گذاشته... همین قدر بگویم که هرگاه نیاز به تجدید قوای روحی دارم و انرژی مضاعف می طلبم، دوباره کتابم را از قفسه در می آورم...

این یکی هم که تمام شود، می روم سراغ آخرین هدیه ی رضا که ۳ روز پیش برایم خرید:

چه خوب اگر مشوق همدیگر باشیم برای مطالعه بیشتر و عمیق تر؛ بیاموزیم و به اشتراک بگذاریم تا دنیایمان رنگی تازه تر بگیرد...

غافل نباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن، دیگر چنین ایام را ...

 

پی نوشت: در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی می خواهم ۳ وبلاگ کتاب دوست را به شما معرفی کنم:

- فرانک نازنین که بدون اغراق، اکثر جستجو های کتاب به وبلاگ غنی او می رسد؛ 

- کافی کتاب که همان کافه کتاب فیس بوک است؛

- و لی لی، دوست جدیدی که همین امروز یافته ام و از همین حالا عاشق ذوق و خلاقیتش شده ام...