تلخ ترین شیرین سفر شد... انگار تمام این راه را برای این رفتیم تا یک فرشته را بیابیم و از لحظه لحظه حضورش، از شیوه تفکر و ذهن بازش لذت ببریم. همانگونه که همیشه معتقد بودم بعضی از افراد پلی هستند برای پیوند آدمهایی از یک جنس، فکر می کنم بعضی مکانها هم ساخته شده اند برای آشنایی با آدمهایی که باید بشناسی شان و از حضور و تفکر نابشان لذت ببری... بروکسل برای ما یعنی آشنایی با یک فرشته، فرشته ای به نام یانا...

از بروکسل نوشتن برایم سخت است، اول فکر کردم نانوشته بگذارم تا از انتقال حسی که شاید فقط مختص من باشد جلوگیری کرده باشم اما درنهایت به این نتیجه رسیدم که این هم بخشی از چالش ثبت خاطرات است؛ پس میگویم تا بدانید: واقعیت این است که بروکسل اصلا به دلم ننشست... اول گذاشتم به پای خاطره تلخ ورود به شهر اما، راستش را بخواهید بدتر از بروکسل را هم در ورود به کشور یا شهر بیگانه پشت سر گذاشته ایم و روی حس شهر اثر نگذاشته؛ اولین شهری ست که گمان می کنم دلتنگ دیدارش نشوم. نه که زیبا نباشد؛ نه که دیدنی نداشته باشد... نه، این شهر چیزی کم دارد انگار...