نینامه
دختر متینی تنها روی صندلی نشسته بود؛ مسافر تهران بود و به انتظار اعلام پرواز نشسته بود. در حال قدم زدن دیدمش؛ به صفحه موبایلش نگاه میکرد. عینک به چشم داشت؛ از ورای عینک، چیز عجیبی را در چشمانش لمس کردم؛ احساس کردم الان است که گریه بیفتد! از آن فاصله، تشخیص چنین چیزی تقریبا غیرممکن بود. حالت آشنای نگاهش، مرا یاد روزهای تلخ خودم میانداخت... آن وقتهایی که اشک بیمحابا بر صورتم جاری میشد و هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نداشتم. آن روزهایی که در تنهایی غمناک و پر از دلهرهام، دلم میخواست کسی دست بر شانهام بگذارد و بگوید این کابوس روزی تمام میشود؛ حالت بهتزده دختر، تکانم داد. به سمت جایی که نشسته بود، به راه افتادم؛ دقیقا زمانی که به سه قدمیاش رسیدم، اشک روی گونه چپش روان شد... دوست داشتم دست بر شانهاش بگذارم تا بر درد و تنهاییاش غلبه کند اما، درست همان لحظه بدون اینکه متوجه حضور من باشد، از ترس دیده شدن احساس جاری بر صورتش، رو برگرداند...
تمام مدت پرواز، به او فکر میکردم و به هواپیمایی که موجی از دلتنگی را در غروبی غمانگیز با خود به سمت تهران میآورد... فکر کردم با وجود این که اصفهان را عاشقانه دوست میدارم، از آدمهای خودخواه و دورویی که میشناسم، روز به روز دورتر میشوم و با وجود آن که هنوز، گاهی با تهران غریبی میکنم، تنهایی آدمهایش را بیشتر و بیشتر میفهمم... وقتی هواپیما برای فرود ارتفاع کم میکرد، از پنجره به بیرون مینگریستم؛ از شرق به غرب، بزرگراهها، خیابانها، خانهها و اتومبیلها را تماشا کردم... تهران مثل دختری زیبا در لباس شبی باشکوه میدرخشید! همان لحظه بود که دریافتم من این شهر را خجولانه دوست میدارم...
عکس "شب تهران" اثر کیوان خطیر