بهاریه

 

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام

باده رنگین نمی‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

#فریدون_مشیری

بی مادری...

 

 

30 روز گذشت... یک ماه آزگار. یک ماه است که ندارمت. 30 روز گذشت یا 30 سال؟ که ساعت ده صبحم را بخیر نکردی. که ساعت یک نیمه شبم را با تو بخیر نکردم. یک ماه شد که روز و شبم را گم کرده‌ام مادر... که خسته‌ترین موجود جهانم. وحشت‌زده‌ترین و غمناک‌ترین و مصیبت زده‌ترین دختر زمینم. زیباترین چشم‌های جهانم را گم کرده‌ام. قشنگ‌ترین لبخند هستی‌ام را... چروکیده‌ترین دست‌های غمگسار عمرم... مادر دعاهایت را کم آورده‌ام... زنگ صدایت را... چه جهنمی شده این دنیا بدون مهربانیت... تو بگو من بدون لالایی‌هایت چه کنم؟ دردهایم را، دردهایم را، مامان جانم، دردهایم را با صدای خنده‌های چه کسی تاخت بزنم؟ تو فقط به من بگو این حجم عظیم غم را در کدام چاه ببارم؟