365 روز بدون تو

سالهای طولانی، من تنها فرزندت بودم، در شبهای بیانتها، در روزهای تنهایی، در سکوت طولانی و مدام روزهای تابستان و شبهای زمستان... من و تو دردهایمان را باهم تقسیم کردیم بدون حضور هیچ شریک دیگری...
سالهای طولانی، یکی بود و غیر از خدا هیچکس نبود...
امروز که سیصد و شصت و پنح روز از پر کشیدنت میگذرد، باز هم در تنهایی به عزایت نشستهام... زیرا که فقط برای من، تمام معنای زندگی بودی و هیچ کس دیگری در جهان هستی در این نعمت من شریک نبود. فردا صبح، برای آخرین بار، با عشق و حوصله، آخرین صبحانهات را به دهانت میگذارم، بر موهای چون برفت دست میکشم؛ برای ناهار الویه میخواهی. پس سیبزمینی میگذارم بپزد تا قبل از آمدن فیزیوتراپ ناهارت آماده باشد. برای نوبت بعدی دارویت، آناناس و سیب چرخ میکنم و بالای سرت میآورم و صدایت میزنم. چشم باز میکنی، برای آخرین بار نگاهم میکنی و در آرامش مطلق، به روی من و جهان هستی چشم میبندی... دعایت مستجاب شد مادر! وقت رفتن، تنها من بالای سرت بودم...
و من هنوز چنان عاشقت هستم که هیچ فرزند دیگری بر روی زمین مدعی چنین عشقی نشود...