مرو، آفتاب لب بام

حس غریبی داشت ورود به مرو کهن... فقط نگاه کردن به تکه دیوارهای باقی‌مانده احساسات متفاوتی را به غلیان درمی‌آورد... سکوت حاکم بر مرو هم مزید بر علت بود. پیرمرد راننده وقتی رسیدیم، دبه درآورد و طلب پول بیشتری کرد؛ فکرش را هم نمی‌کرد که رضا ترکی بداند و متوجه حرف‌های آنها شده باشد! بدون توجه به اعتراض او، قیمت توافق شده را پرداخت و درست روبروی ورودی آرامگاه سلطان سنجر پیاده شدیم.

 

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

تیر چرخ از کلک او آدم سنایی آمدست...


ادامه نوشته

بهار اورازان

این یک سفرنامه نیست! 

تعدادی عکس از بهار طالقان و  روستای اورازان اینجا می گذارم تا یاد جلال آل احمد را گرامی بدارم. 

اگر مایل به شناختن اورازان هستید باید آن را به قلم جلال بخوانید، حتی اگر اورازان اکنون با اورازان جلال متفاوت باشد...

ادامه نوشته

نوروز در آسیای میانه

بازگشته ام از سفر،

 

سفر از من باز نمی گردد...

 

از تهران بارانی به شما سلام می کنم. فرا رسیدن بهار بر شما مبارک.

بیش از سه هفته را در آسیای میانه گذراندیم و سرمست حال و هوای نوروزی آن دیار هستیم. از دو هفته مانده به پایان زمستان، تابلوهای شادباش نوروز در تمام شهرهای بزرگ و کوچک مسیر چشمهایمان را نوازش می داد.

کارهای ناتمام بسیاری دارم که تا پیش از نوشتن گزارش این سفر، سر و سامان دهم. پس بگذارید به تصویر کشیدن حال و هوای بهاری آسیای میانه، هدیه نوروزی من به شما باشد:

 

 

ادامه نوشته

بخارای شریف

دوستان خوبم،

سلام مرا از بخارا پذیرا باشید.

سرشار از ناگفته‌ام و نمی‌دانم از کجا باید شروع کنم...

فرصت نوشتن گزارش را ندارم؛ اگر هم داشته باشم، اینترنت ذغالی ازبکستان کفاف بارگذاری عکس را نمی‌دهد!

ولی به شدت دوست دارم حال و هوای این سفر را برایتان روایت کنم.

سه روز است که به ازبکستان وارد شده ایم و در یک شب پرستاره رسیدیم به بخارای عزیز.

و چگونه؟

با لطف بی دریغ رانندگان ترانزیت هموطن...

هزار آفرین به مرام و معرفت بی‌مثالشان...

و یک تجربه شگفت انگیز:

از مرز ترکمنستان تا بخارا را سوار بر تریلی آمدیم...

 

آرامگاه امیر اسماعیل سامانی - فوق العاده تر از آن که همیشه تصور می کردم...

چهار منار

مسجد بالا حوض

ارگ بخارا

مدرسه عبدالعزیز خان

مسجد و مناره کلان

مدرسه میر عرب

ملانصرالدین

ترکمن صحرا از قاب دوربین

 

 

ترکمن صحرا یعنی یک تاریخ کهن پر از شر و شور...

ترکمن صحرا یعنی کرور کرور نجابت...

ترکمن صحرا یعنی جوانمردی، یعنی پایداری.

ترکمن یعنی گالان اوجا... یعنی سولماز اوچی...

ترکمن یعنی علی؛ یعنی آیلَر؛ دو جوان از نسل تو، از نسل من...

 

ادامه نوشته

مسجد جامع اصفهان

تا حال و هوای معنوی ماه مبارک رمضان برقرار است، بهتر است با هم سری بزنیم به مسجد بی نظیر اصفهان:

مسجد جامع (عتیق) که اصفهانیها مسجد جمعه می نامندش...

با فرض این که احتمالا بیشتر شما از قبل مسجد را می شناسید، از پرگویی پرهیز کرده و با ذکر چند نکته، به دیدن عکسهای مسجد دعوتتان می کنم. 

 

ادامه نوشته

یاد سهراب بخیر...

در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های كوچك من خواب هاي نقره می ديدند.
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.
نيمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر می كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می كندم.
شهرها در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

 

 

سلام دوستان. روزهای تابستانی تان پرتقالی... روزهای بلند و گرمای هوا و نشستن در خنکای سایه ها شاید مجالی باشد برای مطالعه بیشتر...

کتاب هایی که این مرتبه مطالعه کرده ام را بیشتر از همیشه دوست دارم:

دختری با گوشواره مروارید را رضا در سفر همراه آورده بود و مطالعه می کرد. هنگامی که برای استراحت روی نیمکتی نشسته بودم، صفحه ی اولش را گشودم و چند خطی خواندم... همان ده دقیقه اول در جا میخکوب شدم و دانستم که باید بخوانمش. خواندن این رمان علاوه بر اینکه به اطلاعات عمومیتان از مهم ترین آثار نقاش معروف هلندی "یوهانس ورمر" کمک خواهد کرد، لذت فوق العاده ای از خواندن استعاره هایی از اشیا و آدمها از نگاه دخترکی خدمتکار را موجب می شود. با وجود اینکه چند هفته ای از اتمام کتاب می گذرد، همچنان با یادآوری افکار گری یت لبخند بر لبم می نشیند. از آنجا که می خواهم باز هم بخوانمش، در لیست خرید قرار گرفته است. خواندنش را به شدت توصیه می کنم... اگر می خواهید یک نقد خوب از کتاب بخوانید، اینجا کلیک کنید.

پیش تر، در وصف پراگ از مقدمه کتاب تنهایی پر هیاهو اثر بهومیل هرابال برایتان نوشته بودم. وجود انبوهی کتاب در لیست پر اولویت، اجازه نداده بود زودتر از این، دست بگیرمش. بالاخره خواندم و در اوهام افکار پرهیاهوی هانتا غرق شدم. با خواندن این کتاب دنیای منزوی مردی را خواهید شناخت که سی و پنج سال است کتاب پرس می کند...  

در حال حاضر هم همراه جلال، در دریای خزر و سوار بر یک پاراخوت روسی و در میان تزئینات اشراف مآبانه تزاری کشتی، به سوی روسیه در حرکتم. از سفر روس که برگردم، به اورازان خواهم رفت تا توصیه های دو دوست کوله پشتی نارنجی را برای خواندن سفرنامه های جلال آل احمد پشت گوش نیانداخته باشم. سالها بود که نمی توانستم آثارش را مطالعه کنم... سال اول دبیرستان بودم که غروب جلال را به قلم سیمین دانشور خواندم و این همه سال طول کشید تا از غم سیمین آنقدر فاصله بگیرم که هنگام خواندن آثار جلال، فقط به خود او و قلمش بیاندیشم.

 

پیشنهاد ویژه کوله پشتی نارنجی:

در میان قفسه های مشترک کتابخانه مان، کتابی هست که نه تنها من و رضا، بلکه تمام دوستانی که آن را از ما هدیه گرفته اند، با هر سن و سلیقه ای، ارتباط بسیار خوبی با آن برقرار کرده اند:

قلندر و قلعه روایت زندگی شیخ اشراق، شهاب الدین یحیی بن حبش سهروردی ست. نکته ی هیجان انگیز ماجرا اینست که جز دنبال کردن عشق زمینی – آسمانی وی به سیندخت، چیز دیگری هم به ورق زدن متوالی کتاب وادارتان خواهد کرد؛ سید یحیی یثربی، با خوش ذوقی تمام در ابتدای هر فصل، کلام نغز یا شعر زیبایی آورده که جذابیت کتاب را افزون می سازد...

با وجود اینکه تصمیم ندارم از فیلمهایی که می بینم اینجا چیزی بنویسم، می خواهم استثنایی قائل شوم و یک فیلم زیبا را هم معرفی کنم که با سفر مرتبط است و شما را با زندگی ویتنامی آشنا می سازد... گرچه باید پاپایا را در همان حال و هوای استوایی چشید تا با مفهوم نام فیلم ارتباط موثری برقرار کرد اما، حتی بدون درک ویتنام و معنای پاپایا در آشپزی ویتنامی هم می توان به خوبی قسمتی از فرهنگ سالهای ۱۹۵۰ سایگون را درک کرد. عطر پاپای سبز، فیلم بسیار ساده ی کم هزینه ای ست که در داخل دو خانه روایت می شود و تعداد دیالوگهایش بسیار کم است. فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی سال ۱۹۹۳ بود و تران آن هونگ در همان سال برای این فیلم، جایزه دوربین طلایی کن را از آن خود کرد. 

فوق العاده بود و خیلی دوستش داشتم. به جرات می گویم از دقیقه ی اول فیلم تا انتهای آن، لحظه ای فکرم منحرف نشد. اگر بخواهم یک نمونه ی وطنی از چنین فیلم تاثیرگذاری را برایتان مثال بزنم، باید از "به همین سادگی" نام ببرم. تنها نکته ی تاسف برانگیزی که در هنگام دیدن فیلم آزارم داد، ترجمه نام فیلم بود. مترجم زیر نویس، ذره ای به خودش زحمت نداده تا در مورد پاپایا تحقیق کند و خیلی راحت آن را عطر عنبه! سبز ترجمه کرده است...

 

پی نوشت: قسمتی از شعر "ورق روشن وقت" هدیه من به شماست با آرزوی داشتن هفته ای شاد و پربار...  سایز اصلی تصویر را می توانید اینجا ببینید.

دقایق فیروزه ای

اعتقاد دارم که حال و هوای یک کتاب با احوال آن لحظه ی خواننده اش باید بخواند تا بیشترین تاثیر را در روحیه بر جا بگذارد... به همین دلیل، چندین سال است که همزمان چند کتاب را با هم می خوانم یا گاهی بعضی را نیمه خوانده برای زمانی دیگر می گذارم.

آخرین کتاب از لیست قبلی ام، دختری از پرو نام داشت... عاشقانه ی فوق العاده ای از ماریو بارگاس یوسا. از خاطره بازیهای ۱۹۵۰ پرو شروع می شود و همین طور که صفحه ها را ورق می زنید، به کشورهای زیادی سفر خواهید کرد. از پرو به کوبا، فرانسه، انگلستان، ژاپن و ... پرواز می کنید و  نکات جالب توجه زیادی از اوضاع فرهنگی - اجتماعی آن دوره ی تاریخی می آموزید. 

گاهی در فاصله بین کتابهای جدید، می روم سراغ کتاب های قدیمی تاثیرگذار، تا مرور کنم احساسات نابی را که میان سطورشان به دست آورده ام... از میان نویسندگان هموطن، به خواندن نوشته های مسعود بهنود، مفتخرم. هم سبک نوشتاریش را دوست دارم، هم سختکوشی اش را برای گردآوری اطلاعات دقیق می ستایم. کوزه ی بشکسته را سال ۹۰ خوانده بودم. از قفسه در آمد و از دلتنگی رها شدم.

زیبا ورق می زند سرگذشت ۴ نفر را در گذر تاریخ... یک مثلث عشقی را با جزئیات به تصویر می کشد از ایران تا اروپا... قصه اش آلیس هم دارد، اما این بار نه در سرزمین عجایب...

در ابتدای کتاب چنین می نگارد:

جهان در انتظارشان نبود. که این جهان در انتظار هیچ کس نیست. و بخت در انتظارشان نماند که عروس بخت برای هیچ کس پشت در نمی ماند. قصه هیچ کس را چون دیگری نمی نویسد این قصه نویس دهر. گلیم بخت هیچ کس چون دیگری بافته نیست. از هر کجا آمده باشند و به هر جایی بروند آدمیان، در میان راه، در این چل تکه فلکی گاه تاری می شوند و گاه پودی. و از درهم شدنشان گاه چهل تکه شکل دیگر می گیرد. و سرانجام گل کوزه گران خواهند شد...

قمارباز را با ترجمه جلال آل احمد و به توصیه ژاله نازنین خواندم. بعد از شبهای روشن، دومین کتابی بود که از داستایوسکی می خواندم. هنرمندانه چالش های انزوای ذهن را به تصویر می کشد.

 

و حالا نوبت معرفی دقایق فیروزه ای ست:

فیروزه جزایری دوما، انگار جین وبستر ی باشد که از نو در ایران به دنیا بیاید... عاشق طنز ظریف کلامش شده ام. عطر سنبل، عطر کاج چنان قوی نگاشته شده که از لا به لای تفاوتهای فرهنگی - اجتماعی دو قاره گذر کرده و در سالهای اخیر جزو پرفروش ترین کتاب های امریکا بوده است.

هم اکنون در حال خواندن دومین کتابش هستم و با طرح جلدش هم عمیقا ارتباط برقرار کرده ام:

لبخند بی لهجه ترجمه غلامرضا امامی 

 

اردیبهشت...

زیباترین ماه سال دارد به روزهای پایانی اش نزدیک می شود... و امسال به لطف خدا بیشتر از سالهای قبل از هوای لطیف و حال خوش و بارش باران بهاری اش لذت بردیم. برای اولین بار فرصت شد تا قسمتی از خاک آبا و اجدادی ام را به رضا نشان دهم... رفتیم چهارمحال و بختیاری و وقتی به تهران بازگشتیم، نقشه ی سفر دیگری را کشیدیم که سالیان سال، چشم انتظارش بودیم. رفتیم به زیارت خاک پاک کردستان و کرمانشاه و چنان دگرگونی در روحم در جریان است که تاب تحمل نظم زندگی روزمره را ندارم... دلم جا مانده میان آن طبیعت سبز ناب و طبع لطیف و مهر هموطنان کرد زبانم... و قسمت جالب ترش اینجاست که نمی دانم طبیعت بهشتی اش بیشتر تحت تاثیر قرارم داده یا مهربانی بی ریای مردمانش... که هر دو طعنه می زنند بر زیبایی ها و مهربانی های هر دیار دیگری... که مفتخرم به داشتن چنین گوهری در سرزمین مان... که آرزو می کنم اردیبهشت های دیگر بیایند و دیدن دوباره اش قسمت هر ساله ام شود...  

کوله به دوش سوار اتوبوس شدیم و خودمان را به سنندج رساندیم. در راه رسیدن به مریوان و هنگام نماز جمعه به مسجد روستای نگل سرک کشیدیم. دریاچه زریوار تجربه های جدیدی را برایمان رقم زد. برای اینکه دور دریاچه را بگردیم تا نزدیکی های مرز عراق پیش رفتیم و سرمست طبیعت بکر دشتهای اطراف و باغهای میوه آن حوالی شدیم. در راه رسیدن به اورامان تخت، با هر قطره باران تسبیح گفتیم. به زیارت پیر شالیار رفتیم... قبل از ورود به پاوه به هجیج رسیدیم و دلهایمان در میان جاذبه های بی آلایشش جا ماند. ساعتی غار قوری قلعه را به تماشا نشستیم و راه روانسر را در پیش گرفتیم... جایی که رضا را عزیزی چشم به راه بود. به جوانرود خوش آب و گل هم سری زدیم و در نهایت به کرمانشاه رسیدیم. چهار روز رویایی سپری شد و من میان گزارش تایلند، هاج و واج، سرگردان مانده ام. در تمام زندگیم هجوم این همه نور و رنگ و صداهای دلنواز را به خاطر ندارم. نه قادرم مرزی بگذارم میان چشیده های رنگ و وارنگم، نه توانی هست برای کنار گذاشتن کلماتی که در ذهنم جولان می دهند... خورشید تابان بر فراز کوه های سبز و دشت های پر شقایق و باران، به همراه صدای دارکوب ها و سمفونی قورباغه ها و آوای باد در میان علفزارها می آیند و می روند و خاطره بارانم می کنند...

و عزیزترین یافته ام این که: در این دیار، زمینیان را با آسمان حجابی نیست... 

 

نمای اورامان تخت از آرامگاه پیر شالیار

 

سایه ی دوست کجاست؟

امروز شاهد آخرین پلان از متلاشی شدن یک زندگی مشترک بودم... یک زندگی که ۱۶ سال طول کشید و من از روز اول تولد بچه هایشان تا همین امروز، با خنده هایشان خندیده و با گریه هاشان گریسته بودم... حکم فرزندانم را دارند... حالا خانه ی متروک بی روحشان به فاصله چند ساعت چنان مرا آزرده که خودم را گم کرده ام... دلم کودکیم را می خواهد... با همان بی خیالی ها که بزرگ ترین دغدغه اش پیدا نشدن مخفیگاه قایم موشک است... و دلم دوستی می خواهد صمیمی تا کمی از روح زخم خورده ام را نشانش بدهم و آرامم کند...

میان نگرانیهای بی شمار و دغدغه های این هفته، یک دلخوشی داشتم...

پاسکال نازنین اینجاست... در اصفهان!

نمی توانید میزان خوشحالی مرا از دیدن دوباره اش حدس بزنید. یک بعد از ظهر کامل را با هم قدم زدیم. گفتیم و شنیدیم و دوباره چه کلاس درسی...

فکر می کنم اصفهان هم از دوباره دیدن پاسکال شادمان بود... مدتها بود آسمان چنین آبی نبود... زاینده رود خفته بود و برگ درختان نمی درخشید...

چهارباغ عباسی خیلی بیش از همیشه ابهت داشت یا مدرسه چهارباغ یا خیابان کمال اسماعیل یا کوچه پس کوچه های شیخ بهایی... راه رفتن کنار او طعم خوش لمس دگرگونه ی پاریس بود... یک تی شرت برایمان آورده و دائم عذرخواهی می کرد که سَبُک سفر کردنش را ببخشیم... گفتم می دانم چطور سفر می کند... و کتابهایش را فراموش نکرده ام. گفت این بار خیلی سبک سفر کرده و فقط ۶ کتاب همراه دارد! ۶ کتاب برای ۳۰ - ۴۰ روز سفر! پاک خجالت زده شدم... و به قول رضا تازه ما از جمله افراد کتابخوان این مملکت به شمار می رویم! 

من باز هم از همنشینی با این بزرگمرد انرژی گرفتم. فقط جای رضا خالی بود، اگر چه، گاهی تماس می گرفت و با پاسکال صحبت می کرد.

بردمش باغ گلها. هرچند برای کسی که در نزدیکی لوگزامبورگ و ورسای زندگی می کند، دیدن باغ گلهای کوچک اصفهان شاید لطفی نداشته باشد اما، پاسکال خیلی دوستش داشت. توضیح دادم که باغ گلها پاتوق من است و عهدی ناگسستنی دارم در اردیبهشت ماه تا با دوستانم یا تنها بیایم و مخصوصا از شکفته شدن غنچه های رز لذت ببرم.  

از قبل تصمیم گرفته بودم در اردیبهشت برایتان عکسهای باغ را اینجا بگذارم تا چشمانتان کمی نوازش شود، حالا بهانه خوبی هم دارم. فقط باید کمی صبر کنید تا به اینترنت پر سرعت دسترسی پیدا کنم...

در تصویر زیر، هر دو مشغول عکاسی از سایه هایمان در کنار هم هستیم... در اولین فرصت، گزارش را تکمیل خواهم کرد.

رویای گم گشته...

سال ۹۱ با تمام تلخ و شیرینش گذشت... و برای من سالی بود پر از تجربه های نو و یادگیری مطالب جدید؛ و هرچه بیشتر یاد گرفتم، فهمیدم که هیچ نمی دانم و غفلت از لحظاتی که بر بال نسیم به سرعت می گذرند، افسوس های آینده را به دنبال خواهد داشت.

سرفصل برنامه های امسال را چیده ام و تنها برنامه ای که خودم را ملزم کرده ام هر روز تکرار شود، مطالعه است. دیروز داشتم فکر می کردم در سال گذشته چه تعداد کتاب خوانده ام. تعداد دقیقی به نظرم نرسید. این حس را دوست نداشتم. می خواهم هر چند وقت یک بار، در مورد کتاب هایی که می خوانم اینجا بنویسم تا آخر سال، دیگر چنین سوالی را از خودم نپرسم. یک تصمیم دیگر هم گرفته ام که نمی دانم فرصت عملی کردنش را پیدا می کنم یا خیر. می خواهم کتاب هایی که می خوانم و هنوز صوتی نشده اند را صوتی کنم. من به شخصه یکی از طرفداران پر و پا قرص کتابهای صوتی ام و دوست دارم هنگام پیاده روی یا انجام کارهای روزمره از وقتم کمال استفاده را ببرم. تا ببینیم چه می شود... 

برویم سراغ یاران مهربان نوروزی:

سال ۹۱ را با رمان آتش بدون دود شروع کردم. ۴ جلدش را قبل از سفر اروپا خواندم و ۳ جلد آخر را بعد از سفر تمام کردم ولی تا پایان سال واژه های نادر ابراهیمی تنهایم نگذاشتند و گالان اوجا و سولماز... 

امسال، در اولین هفته سال نو، ۲ کتاب خوانده ام:

رویای تبت اثر فریبا وفی

و

پیام گم گشته اثر مارلو مورگان

سبک روایت رویای تبت را دوست داشتم. داستان جالبی دارد، هرچند تبت تنها یک نماد است و جز یکی دو جمله در هیچ جای کتاب ردی از آن نمی یابید...

پیام گم گشته، فوق العاده ترین کتابی است که در این چند وقت اخیر خوانده ام. پر از اطلاعات مفید است در مورد عرفان بومیان استرالیا و جمله های نغزی دارد که باورها را به چالش می کشد و در برابر ذهن، راه های تازه می گستراند. کتابم امانت است و باید در اولین فرصت یک جلدش را تهیه کنم؛ وقتی دوباره خواندمش، جملات تاثیرگذارش را برایتان می نویسم.

دیروز هم برای هزارمین مرتبه دشمن عزیز را به دست گرفتم. حتما می دانید که ادامه رمان بابا لنگ دراز است. سطر سطر کتاب حرف برای گفتن دارد و به جرات یکی از ۳ کتابی است که روی شخصیت من تاثیر گذاشته... همین قدر بگویم که هرگاه نیاز به تجدید قوای روحی دارم و انرژی مضاعف می طلبم، دوباره کتابم را از قفسه در می آورم...

این یکی هم که تمام شود، می روم سراغ آخرین هدیه ی رضا که ۳ روز پیش برایم خرید:

چه خوب اگر مشوق همدیگر باشیم برای مطالعه بیشتر و عمیق تر؛ بیاموزیم و به اشتراک بگذاریم تا دنیایمان رنگی تازه تر بگیرد...

غافل نباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن، دیگر چنین ایام را ...

 

پی نوشت: در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی می خواهم ۳ وبلاگ کتاب دوست را به شما معرفی کنم:

- فرانک نازنین که بدون اغراق، اکثر جستجو های کتاب به وبلاگ غنی او می رسد؛ 

- کافی کتاب که همان کافه کتاب فیس بوک است؛

- و لی لی، دوست جدیدی که همین امروز یافته ام و از همین حالا عاشق ذوق و خلاقیتش شده ام...

 

سال نو مبارک.

 

از صمیم قلب...

سفرنامه اروپا به پایان رسید. وقت آن رسیده که سفرنامه ی کشورهایی که در آرشیو موضوعی لیست شده اند را یک به یک تکمیل کنم؛ تصمیم دارم در پست های بعدی پرنده خیالتان را بکشم به جنوب شرق آسیا... به پرواز در سرزمین های استوایی. اولویت هم با مکانهایی است که گرچه لوکس نیستند و با عشقِ ماجراجویی باید به آنها پا گذاشت اما، بهشت موعود را تداعی می کنند و زیبایی بکر و مهر مردم بومی شان به ندرت در ویترین کشورهای بنام جلب توجه می نماید... می خواهم از جاده های سوماترا برایتان بنویسم؛ از ویتنام جنگ زده؛ از بوداهای لائوس یا قبیله گردن درازها در تایلند. ماههاست که برای نگارش این سطور هیجان زده ام و حالا تپش قلبم را به وضوح میشنوم. حالا که به عقب باز می گردم می بینم گرچه در نخستین گامهای سفر خام و بی تجربه بودیم و فقط با یک دوربین کامپکت لحظات سفر را ثبت می کردیم اما، مطمئنم هنوز اینقدر جای حرف دارد که بتوانید با مهربانی چشم بر تفاوت عکسها ببندید و در عوض دل به رویا بسپارید.

می خواهم از دوستانی قدردانی کنم که به اشتراک گذاری دانسته هایشان به پربار کردن این سفر کمک کرد.

سپاس ویژه این پست از آرش نورآقایی است برای سایت فوق العاده اش و دریچه ای که به روی خوانندگانش می گشاید. این دریچه قوی ترین اشتراک دنیای مجازی من و رضاست. بیش از ۳ سال است که هر روز از آن حرف تازه ای می شنویم و از زاویه جدیدی نگاه می کنیم. زمزمه محبتی که در مکتبش به گوش می رسد، چنان است که جمعه های سفر هم ما را به کلاس درس استاد می کشاند.

در فلورانس بودیم که برای سپاسگزاری از وب نوشته ها، برایش ایمیل زدم؛ همان موقع در سایت منتشر شد. تا خسته سفر نباشی و در تلاشی سخت برای ثبت دیده ها، نمی توان این همه از خودگذشتگی را باور کرد. اما این همه ی آنچه اتفاق افتاد نبود... یادداشت های اروپای او چنان دقیق و مفید بود که ما را از هر راهنمایی بی نیاز می کرد و گاهی با اطلاعاتش میزبانان محلی را شگفت زده می کردیم...

در همین راستا می خواهم از ژاله نازنین تشکر کنم که هنوز فرصت نشده برایش بگویم "رضا"یی که از طریق ایمیل با او مکاتبه می کرد تا برای طراحی مسیر سفر از او کمک بگیرد و خواننده قدیمی او محسوب می شود، همسر من است. 

از مجید عرفانیان برای نوشته های دلنشینش سپاسگزاریم و کمیل که پاریس را خوب چشید و بهتر چشاند.

و در نهایت حسین عزیز که سالهاست از تجربه و حمایتش بهره می بریم.

شبنم صبحگاهی - مراوه تپه - اردیبهشت ۹۱

ی مثل یلدا، ب مثل بهزاد

یلدا را دوست دارم؛ هر چند که دیگر شیرین نباشد...

یلدا را دوست دارم؛ به یادم می آورد که سیاهی و درد، هر چند که دیر، اما می گذرند...

یلدا را دوست دارم؛ هر چند که غمگینم کند...

یلدای امسال، هفدهمین سالی است که با غم او می گذرد. سال ۷۵، یلدا به جمعه افتاده بود. فردا اولین امتحان نهایی دیپلم انتظارم را می کشید. برادرم ماهها بود دل درد داشت. رفت دکتر که برگردد و آش کشک بخورد... رفت و برنگشت... بیست و هفتمین یلدایش را ناتمام گذاشت و پر کشید... ما ماندیم و داغ او بر نام یلدا...

شب می گذرد؛ غم جانکاه نیز...

آمدم بگویم در روزهای خوش و شب های خاطره انگیز، هستند کسانی که دردشان را پنهان می کنند تا شادی دوستانشان گزندی نبیند. به لبخند مهربانی بنوازیدشان.

آمدم برایتان بهترین ها را آرزو کنم:

آخرین روز پائیزی تان طلائی، یلدایتان شادِ شاد و دلهایتان بهاری

بادا که عشق، پیشه ی همیشه ی ما باد...

آمین

نیشابور

می خواهم این پُست را به یک دوست وفادار تقدیم کنم؛ به سعید سعیدی...

اردیبهشت ۹۰ سعید بعد از ۴ سال به ایران می آمد و زمان نداشت تا به تهران بیاید، پس ما عازم مشهد شدیم تا هم ولایت عشق را زیارت کنیم، هم دوست خوبمان را...

بلیت قطار داشتیم و با رضا تصمیم گرفتیم سر راه نیشابور پیاده شویم و آرامگاه ۳ بزرگ مرد این دیار را ببینیم. تصمیممان را که به سعید اطلاع دادیم گفت می آید نیشابور و آمد... فقط درهای کوپه را با وجود تذکر قبلی ما باز نکردند و قطار به سمت مشهد راه افتاد و سعید ماند و خستگی راه و رانندگی تنها به دنبال قطار تا مشهد...

بعد از مشهد هم رفتیم گنبد کاووس و خالد نبی؛ نیشابور اما قسمت آن سفر نبود... دیروز با وجود خستگی وقتی قطار در ایستگاه نیشابور نگه داشت پیاده شدیم و تمام وقتی که در این شهر بودیم یاد سعید همراهمان بود. در قطار تصمیم گرفتم اگر دیدن نیشابور قسمت شد، اینجا از سعید تشکر کنم و بگویم دیروز چقدر جایش خالی بود... 

 

ادامه نوشته

و خدایی که در این نزدیکی است...

 

 

بسان آهو به دنبال ضامن می گردم، اینجا مشهد الرضاست...

از کافه لوور تا کافه نادری...

اگر خاطرتان باشد، در سفرنامه پراگ از دوست جدیدی گفتم به نام میروسلاو. امروز در کافه نادری او را ملاقات کردیم. میرو برای ملاقات با خانواده سحر به ایران آمده و دیشب تماس گرفت تا این بار در تهران دیدار کنیم. کافه نادری انتخاب سحر بود و ما با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کردیم. اینجا روزگاری نه چندان دور میعادگاه اهل قلم، هنرمندان و روشنفکران این دیار بوده است. این کافه ۸۵ ساله با پیشخدمت های مسنش جاذبه خاصی دارد. همین که بدانی صادق هدایت، جلال آل احمد، سیمین دانشور، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و نیما یوشیج روزی بر این صندلی ها تکیه زده و از دغدغه هایشان صحبت کرده اند، خواهی نخواهی متاثر می شوی... میز و صندلی های قدیمی که گذر عمر بر بدنشان پُر نشسته و تزئینات ریز و درشت کافه که به عمد قدیمی انتخاب شده اند، تو را از دالان زمان عبور می دهند و می برندت میان همهمه روزهای خوب این کافه. 

نام این پیشخدمت، رضا خان است. بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی است و از سال ۱۳۴۲ اینجا کار می کند. سالها پیش در موسسه جلب سیاحان دوره هتلداری دیده و با میرو به انگلیسی صحبت می کرد. پشت سرش روی دیوار عکس های تهران قدیم به چشم می خورد که اجازه عکاسی از آنها را نمی دهند. کافه نادری اولین کافه تهران بوده و چند نوع غذا، دسر و قهوه را برای اولین بار به ایرانیان ارائه نموده است.

از سحر پرسیدم که از کافه نادری برای میرو گفته یا نه؛ پاسخ مثبت بود و در ادامه گفت اینجا شبیه کافه لوور پراگ است! تعجب کردیم! میرو فراموش کرده بود به ما بگوید که در پراگ ما را به کافه ای برده بود که ۱۱۰ سال قدمت داشت و پاتوق فرانتس کافکا، ژان پل سارتر، انیشتین و دیگرانی بود که برای اقامت موقت به پراگ وارد می شدند...

این هم عکس یادگاری از یک بعد از ظهر دلچسب...

 

 پی نوشت: من هنوز به این فکر می کنم که اگر امروز اینجا نمی آمدم، هنوز در مورد کافه لوور چیزی نمی دانستم. در پس یک اتفاق ساده و اطلاعات مختصر شاید درسی نهفته باشد...

سفر به روایت من!

گاهی دوستی ها ساده شکل می گیرند،  با یک کلام...

آغازگر کلامی ام به امید دوستی تان.

سلام دوستان!

به خونه ی مجازی من خوش اومدین.

همه ی دغدغه این روزهایم، سفر است و دیدن و شناختن و یاد گرفتن...

می خواهم دیده هایم را اینجا برایتان به واژه بکشم و به تصویر در بیاورم.

خوشحال می شم اگه سفر واژه های این وبلاگ رو بخونین و سپاسگزار اگه با نظراتتون به پیشرفت این وبلاگ کمک کنین.