حس غریبی داشت ورود به مرو کهن... فقط نگاه کردن به تکه دیوارهای باقی‌مانده احساسات متفاوتی را به غلیان درمی‌آورد... سکوت حاکم بر مرو هم مزید بر علت بود. پیرمرد راننده وقتی رسیدیم، دبه درآورد و طلب پول بیشتری کرد؛ فکرش را هم نمی‌کرد که رضا ترکی بداند و متوجه حرف‌های آنها شده باشد! به داد و بیداد او توجهی نکردیم و درست روبروی ورودی آرامگاه سلطان سنجر پیاده شدیم.

 

آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان

اول القاب نوشروان ثانی آمدست

کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست

تیر چرخ از کلک او آدم سنایی آمدست...

یک بنای آجری چهارگوش و زیبا با یک گنبد باشکوه چشم‌به‌راه زائران است.

خوب که نمای ساختمان را تماشا کردیم به طرف پیرمردی رفتیم که در گیشه نشسته بود. یک برگه انگلیسی بهمان نشان داد که برای گردشگران خارجی ارقام عجیب و غریبی رویش نوشته بودند. وسط ویرانه‌های مرو! آن هم برای آرامگاه! ورودیه نجومی! تازه خودش هم نه می‌دانست آنجا چه نوشته، نه رسیدی برای پرداخت ورودیه وجود داشت! رضا به ترکی گفت برای زیارت آمده‌ایم؛ پرسید از کجا؟ پاسخ شنید ایران؛ گل از گلش شکفت. گفت پول ایرانی همراه دارید؟ با آن داستانی که زمینه‌چینی کرده بود کمی بدبین شدیم اما، رضا یک اسکناس پانصد تومانی درآورد و نشانش داد. بنده‌ی خدا می‌خواست آن را بخرد و معادلش منات به ما بدهد که قبول نکردیم...

نمای آرامگاه از درب ورودی

معزالدین ابوالحارث احمد سنجر معروف به سلطان سنجر چهارمین پسر ملکشاه سلجوقی

وی پس از مرگ پدر و کشته شدن خواجه نظام‌الملک، پایتخت را از اصفهان به مرو منتقل نمود و تعدادی نظامیه و کتابخانه در مرو احداث کرد. گفته می‌شود تنها یکی از کتابخانه‌ها، دوازده هزار جلد کتاب داشته است. سلطان سنجر ۴۱ سال حکومت کرد و در تمام مدت پادشاهی با فرقه اسماعیلیه مبارزه نمود و سرانجام در اسارت آنان جان سپرد. در کنار آرامگاه این شاه پرآوازه، یک کاخ و مسجد هم قرار داشته که در حمله مغول به آتش کشیده شده و از بین رفته‌اند؛ البته که این خسارت در برابر ۷۰۰,۰۰۰ نفری که کشته شدند، اهمیت چندانی ندارد.

در حین بازسازی بنا، اجزا قدیمی آن را حفظ کرده‌اند.

به این جا، دارالاخره هم می‌گویند.

دقیقا پشت بنا، چاهیست که به نیت حاجت روائی، صدها گره خورده، احتمالا بیشترشان به نیت بارداری...

و سنگ‌هایی که به نشان آرزو، پشت به پشت یکدیگر تکیه داده‌اند...

مقصد بعدی، آرامگاه خواجه یوسف همدانی بود؛ حدود ۲ کیلومتر راه در پیش داشتیم؛ ما بودیم و یک جاده‌ی خلوت و تعدادی دیوار نیمه ویران و سکوت مرو و قدم قدم گام‌هایی که فراموش کردن احوالشان گناه کبیره است... دم غروب باشد و سکوتی که حکایات فراوان از آمد و شد مردمان و حاکمان دو هزار و اندی سال دارد... سخت نیست تصور روزهای خوب مرو... مشکل نیست تخیل صدای سم اسبان مغول... تلخ می‌شود کام از تصویر صحنه‌های اندوهبار آن دیار غریب خاموش... و درست همان وقت، یک حس شیرین هم می‌دود در رگ‌ها وقتی که به جای جاده آسفالت، خاک کهنه را زیر کفشت لمس کنی... یگانه یادگاری که به تاراج نرفته... و چه اوهام شیرینی... می‌توان با فراغ بال، رهگذران را در تردد این مسیر، میهمان خیال ساخت...

چه حیف که مروی در کار نیست! چه شهری! چه بزمی! علما و ادبای ایران زمین چه بسیار که به مرو آمد و شد کرده‌اند... علی الخصوص در قرن پنج و شش!

کسایی؛ سنایی؛ پورسینا؛ خیام و ...

پیش می‌رویم و عاشق‌تر می‌شویم...

در منتها الیه تصوراتت چه کسی را می‌بینی که برای آخرین بار به این دیوار تکیه زده باشد برای لختی آرامش؟

 جنون شیرینی‌ست عشق‌بازی با تاریخ مرو...

 

 خُنُک آن سایه‌هایی که مجال می‌یابند دمی در این غروب جاری شوند...

آرامگاه خواجه یوسف همدانی

به اینجا که می‌رسیم، چند نفر دیگر را هم می‌بینیم که به زیارت آمده‌اند. سمت چپ آرامگاه، مسجدی نوساز است که ترکیه زحمت ساختنش را کشیده و کمی آن طرف‌تر، نذری‌خانه‌ای که به زائران غذا می‌دهد. آرامگاه، ورودی ندارد و فقط از لای روزنه‌های حفاظ یا بالای آن می‌توان داخل خانه ابدی خواجه را تماشا کرد.  

خواجه یوسف همدانی از مشایخ قرن پنجم و ششم صوفیه و از بنیانگذاران طریقت نقشبندی است. وقتی در مرو اقامت گزید، خانقاهی برپا کرد که به کعبه‌ی خراسان مشهور شد؛ حکیم سنایی غزنوی در خانقاه وی کنج عزلت گزید. برای درک مقام سنایی فقط به بیتی از اشعار مولانا بسنده می‌کنم آن‌جا که می‌گوید:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او              ما از پی سنایی و عطار آمدیم

 

یک مناره کنار آرامگاه قرار دارد که از آن برای اذان گفتن استفاده می‌کردند. دو نفر آنجا ایستاده بودند و با کنجکاوی به ما می‌نگریستند؛ یک هم‌وطن سیستانی و یک پسر ترکمن. هم‌وطن سیستانی فارسی نمی‌دانست اما، پسر ۱۷ ساله ترکمن، کمی انگلیسی بلد بود. کمی گپ زدیم و به سوی ساختمان پشت منار به راه افتادیم؛ زیارتگاه غار پیر آنجاست که در نزد مردم محلی از مقام والایی برخوردار است. اینجا هم صدها تکه پارچه بر میله ها و شاخه‌ها گره خورده‌‌اند...

باز هم روایت ساکت داستان‌های پر آبِ چشم...

متاسفانه هرچه گشتم اطلاعاتی در مورد او نیافتم.

بدون شرح!

همان نذری خانه‌ای که نوشتم.

پسر ترکمن، عبدالعزیز نام داشت. وقتی فهمید از آرامگاه سلطان سنجر تا اینجا را پیاده آمده‌ایم، تعجب کرد. پرسید "مقصد بعدی کجاست؟" پاسخ دادیم "آرامگاه صحابه"؛ گفت من هم همراهتان می‌آیم و بلافاصله پرسید پول همراهتان هست؟ عقل سلیم می‌گوید باید محتاطانه پاسخ این سوال را داد، ما هم چنین کردیم؛ پاسخ دادیم به اندازه برگشتن به ماری پول همراهمان هست... گفت یک ماشین بگیریم برای بایرام‌علی و سر راه، آرامگاه صحابه را هم ببینیم. قبول کردیم؛ تا منتظر بودیم خودرویی از راه برسد، از او پرسیدم می‌داند قدمگاه کجاست؟ نمی‌دانست؛ شاید هم ترکمن‌ها به نام دیگری می‌شناسندش... حس خوبی نبود... در چند قدمی جایی باشی که یاد قدم‌های علی بن موسی الرضا (ع) را در خاطر داشته باشد و ندیده برگردی... نه اصلا جالب نیست! در راه رسیدن به آرامگاه صحابه، از راننده هم پرسید و او هم نمی‌دانست.   

یکی از آرامستان‌های مرو کهن – آرامگاه دو صحابه محمد رسول الله (ص) همین جاست.

حکم ابن عمر و بورِیدا ابن الحصیب - پشت هر دو آرامگاه، ایوانهایی از دوره تیموری وجود دارد.

عبدالعزیز

رضا و مرو و غروب

درست همین گوشه از مرو ایستاده بودیم که غروب از راه رسید. آن دورها، همان جایی که خورشید به غربِ همیشگیش سلام می‌گفت، یک دیوار قدیمی قرار داشت و نگاه ما را بر خودش و نور ملایم خورشید گره زد. آفتاب لب بام یک دنیای لب بسته... یک تجربه نو، کمی غمناک اما بسیار شگفت‌انگیز!

سوار ماشین شدیم تا به شهر برویم؛ دوست جوانمان آنقدر چانه زد که کلا با ۳ منات به بایرامعلی برگشتیم. آنجا هم ایستاد و با راننده سواری خط ماری چانه زد تا به جای ۶ منات، پنج منات بپردازیم. بعد هم دوباره پرسید مطمئنید که پول دارید؟! خب تازه فهمیدیم چه خبر است! این ترکمن‌های دوست داشتنی و کم رو! پسر مهربان فکر کرده بود از سر بی‌پولی، در میان مرو قدم زده‌ایم و نگران برگشت ما بود! آدرس و تلفن رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم.

هوا کاملا تاریک شده بود که به ماری رسیدیم. باد سردی هم می‌وزید. به سمت مسجد رفتیم تا درونش را هم ببینیم که بسته بود.

 

این ساختمان هم در همان میدان بود. فکر می‌کنم کتابخانه باشد. نمای شب ماری هم مانند عشق‌آباد رنگیست البته نه آن قدر نورانی و چشمنواز...

به هتل برگشتیم؛ کارمندان پذیرش باورشان نمی شد بدون کمک و ارزان مرو را دیده و برگشته باشیم! آدرس یک رستوران خوب در همان نزدیکی‌ها را خواستیم که آک ییلدیز را پیشنهاد کردند. داستان روز زن هنوز به انتها نرسیده بود؛ حسن ختام آن، دریافت دو ماگ به عنوان هدیه روز زن با تاریخ ۸ مارس و مهر رستوران بر آن‌ها بود. بعد از شام، سریع به اتاقمان بازگشتیم تا کوله‌ها را ببندیم و آماده ترک ترکمنستان شویم؛ مشکل می‌شد به خواب رفت... هیجان دیدن مرو از یک طرف و شوق رسیدن به بخارا از سوی دیگر، باعث شدند بی‌خواب و بی‌قرار شب را به صبح برسانیم...

صبح بلافاصله بعد از خوردن صبحانه، اتاق را تحویل دادیم و به سوی ایستگاه قطار به راه افتادیم؛ برای پیدا کردن ماشینی که ما را به چارجو برساند... که از آنجا به فاراب، که از آنجا به مرز ازبکستان...که به آغوش بخارای شریف...

که هنوز تا همیشه:

بوی جوی مولیان آید همی...