شهر سپید عشق (1)
نادر و مینو ... برای تمام مهربانیهایشان
عشقآباد یا اشکآباد پایتخت کشور ترکمنستان است. این شهر در دامنه کوه کپه داغ، در بیابان قره قوم و نزدیک مرز ایران واقع شده است. عشقآباد در ۱۸ کیلومتری ویرانههای نسا، پایتخت باستانی اشکانیان بنا گردیده و اسم آن از نام اشک یکم، اولین پادشاه اشکانی میآید؛ اشکآباد... که به مرور زمان به عشقآباد تبدیل گشته است. نسا بر اثر حمله مغول با خاک یکسان شد. فاصلهی کم نسا و عشقآباد، همچنین یافتن آثار تاریخی در نزدیکی شهر، این احتمال را باورپذیر میسازد که عشقآباد روی خرابههای شهر قدیم نسا بنا شده باشد. در دید باستانشناسان و تاریخنگاران شاید بهتر باشد همان نام قدیم بر شهر بماند اما، برای من عشقآباد نیز به همان اندازه دلپذیر و خوشآیند است؛ و چه چیز جز عشق میتواند آثار زلزله ویرانگر ۶۶ سال پیش را ناپدید کرده باشد؟
در گزارش قبلی گفتم که چرا تصمیم به کشف ترکمنستان گرفتیم؛ پیش درآمد سفر را هم گفتم تا رسیدیم به قوچان؛ از آنجا به همراه یک مرد ترکمن ماشین گرفتیم و جادهی بیکیفیت ۷۸ کیلومتری را پشت سر گذاشتیم و به باجگیران رسیدیم. جایی که اگر از وجه تسمیهاش چشمپوشی کنیم، نام غلط اندازی دارد. فکر نمیکردم کنار مرز باجگیران، شهری به همین نام باشد اما، با دیدن خانهها، مغازهها و مدرسه، اطلاعات جدیدی به دست آوردم. باجگیران حدود هزار نفر جمعیت دارد. شاید اولین تصور از شنیدن نام باجگیران، جاییست که به واسطه باجخواهی ترکمانان به این نام نامیده شده است اما، در واقع چنین نیست؛ اداره گمرگات ایران که در دوره قاجار به بلژیکیها واگذار شده بود، برای گرفتن سهم دولت از کالاهایی که از مرز عشقآباد خارج میشد باجگیرهایی که اسب و تفنگ داشتند را برای این کار استخدام میکرد. این افراد باجگیر نخست در روستای بردر جای گرفتند؛ بعدها که این گروه به محل کنونی شهر باجگیران انتقال یافتند، نام آنها به محل جدید داده شد. همین جا باید بگویم گرچه ترکمنستان در گذشته سیستم اداری فاسدی داشته اما، با توجه به مشاهدات و اطلاعاتی که کسب کردیم، حالا دیگر اثری از باجگیری نیست؛ گرچه پلیس ترکمنستان فعالانه در خیابانها حضور دارد اما، تصور غلط آزار آنها را از سر به در کرده و با آسودگی خیال و دیدی باز به ترکمنستان سفر کنید.
مامور ورودی ساختمان مرزی گفت همین جا پیاده شوید تا مینیبوس مرز بیاید. راننده در حمایت از ما گفت که بارشان سنگین است، مینیبوس هم شاید نیاید. بگذار برویم بالا. قبول کرد و رفتیم کنار ساختمان گمرک پیاده شدیم.
تابلوهای راهنمایی روی در و دیوار به چشم میخورد که مسافران را از ممنوعات ترکمنستان و قوانین آنجا مطلع میکرد. به همراه داشتن مسکنهای کدئیندار در ترکمنستان ممنوع است و جریمهی بسیار سنگینی دارد. در کولهبار سفرهای ما، همیشه یک داروخانهی کوچک هست که داروهای ضروری در آن وجود دارد. تنها مسکنی هم که همیشه همراه داریم، ژلوفن است. با وجود آن که می دانستم خانواده ایبوبروفن کدئین ندارند اما، باز هم کمی نگران بودم. کارگزارانی که برای رانندگان ترانزیت ویزا میگیرند، از روی ناآگاهی و به غلط به مراجعین تذکر میدهند حتی یک قرص هم همراه نداشته باشید که چنین میکنند و چنان! به همین خاطر از کارمند سفارت جزئیات را پرسیده بودم اما هیچ اطلاعاتی نداشت. گفت داروها را به کارمند مرز نشان بدهید، او میگوید مجاز است یا خیر. از جلوی کارمند وظیفهشناس، مودب و مهربان مرز خودمان که میگذشتیم، پرسید قرص بروفن که همراه ندارید؟ گفتم چرا اما بروفن که کدئین ندارد. آقای میانسالی را پشت سرمان نشان داد و گفت: این آقا همیشه در این مسیر در رفت و آمدند. از ایشان بپرسید. برگشتیم و از ایشان پرسیدیم؛ گفتند بستهی داروهایتان را به مامور گمرک نشان بدهید، اگر اشکالی داشته باشد خودشان تذکر میدهند. گفتند من هم همیشه داروهای همراهم را نشان میدهم و مشکلی پیش نمیآید. این آقای میانسال، خوشپوش با موهای جوگندمی، نادر نام دارد. ماموران مرزی ایران و ترکمنستان، همگی او را میشناختند. جز ما چند نفر، یک مادر و دختر ترکمن از آق قلا همراهمان بودند و باقی همه زنانی که از ترکمنستان برای بردن اجناس مورد نیاز به ایران آمده بودند. از بالش بگیرید تا آبمیوه و اسباب بازی و شیرینی...
رویه معطل کردن ایرانیان که در سفارت با آن آشنا شده بودیم، اینجا هم با پشتکار تمام دنبال میشد. بانویی که باید عوارض ورودی میگرفت، برای ناهار (به قول خودشان بخور بخور) رفته بود و نمیآمد. بالاخره آمد و توانستیم بعد از آن همه معطلی عوارض ورودی را پرداخت کنیم!
مرحلهی بعدی، تحویل پاسپورتها به اتاق دیگری بود برای طی مراحل اداری و مهر ورود که آنها هم برای ناهارِ نوبت اول رفته بودند. نشستیم و با آقا نادر کمی گپ زدیم. صمیمیت و یکرنگیاش در چهره و طرز برخوردش نمود داشت. از آن آدمهایی که از لحظهی برخورد، دیگر دل از صحبتشان نمیتوان کند. گفت که در عشقآباد زندگی میکند. کمی از اوضاع ترکمنستان صحبت کرد و اطلاعات مفیدی در اختیارمان گذاشت. بعدها که فکرش را کردیم، متوجه شدیم دیر آماده شدن ویزایمان حکمت داشت. اگر روز قبل به مرز رسیده بودیم، شانس آشنایی با او و خانوادهی نازنینش را از دست میدادیم. دوست نداشتیم ارتباطمان محدود به همان چند کلمه باشد و بعد از مرز دیگر از او خبری نشنویم. شماره تماسش را خواستیم؛ پاسخ داد میمانم تا با هم برویم. بالاخره مامورین گمرک از راه رسیدند و کار او زودتر انجام شد. از آنجایی که کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و با تلفن ساعت رسیدنش را به مخاطب اطلاع میداد، برای بررسی وسائلش به بخش بعدی رفت. از ما پرسید ویزایمان در پاسپورت چسبیده یا خیر. با جواب مثبت ما گفت پس کارتان چند دقیقه بیشتر طول نخواهد کشید و آن طرف یکدیگر را میبینیم. برآورد او خوشبینانهتر از آن بود که تا یک ساعت و نیم آینده ما را از صندلیهای سبز رنگ انتظار خلاص کند. مامور گمرک پاسپورتهای ما را روی میز گذاشت و گفت الان برمیگردد. خب! ظاهرا معنی الان در ذهن ما و ترکمنها کمی تفاوت دارد. نیم ساعت اول معطلی، اگر نگران وقت تلف شدهی آقا نادر نبودیم، اشکال خاصی نداشت اما، از یک جایی به بعد، دیگر فکرش را هم نمیکردیم آن مرد نازنین همچنان منتظر ما نشسته باشد. فقط عمیقا ناراحت بودیم که شمارهی تماسش را نگرفتیم و ارتباطمان قطع شد. یک ساعت دیگر هم که گذشت، همان بانوی بخور بخور آمد و گفت دوستتان آن طرف منتظر است. سخت شرمنده لطف این هموطن مهربان شدیم. بانو رفت و همکارانش را صدا زد تا بیایند و ما را از این وضعیت خلاص کنند. همین صدا زدن هم ده دقیقه دیگر طول کشید! بعد از بازرسی اتوماتیک کولهها، باید روی ریلی میایستادیم تا محتویات لباسهایمان هم اسکن شود. بعد تازه نوبت بازرسی دستی کولهها بود. یک خانم روس که متخصص چک کردن داروها بود، یکی یکی قرصها را چک کرد و جعبهی داروخانه را بدون هیچ مشکلی به دستم داد. از هفت خوان رستم که گذشتیم، کنار در خروجی، دوست تازه یافته را چشم به راه خودمان دیدیم. احساس خوب ما را هیچ کلمهای وصف نخواهد کرد... عمیقا سپاسگزار بودیم و شرمزدهی زمانی که از او تلف شده بود.
ماشینهای شخصی اجازه تردد به قسمت مرزی را ندارند چون ساختمانهای گمرک در منطقهی حفاظت شده زیستی قرار گرفتهاند. تنها ۲۲ کیلومتر با پایتخت ترکمنستان فاصله باقیست. ونهای دولتی با هزینهای معادل ۱۵ دلار شما را به ورودی عشقآباد میرسانند. دقیقا همان لحظه که ون حرکتش را آغاز کرد، ۳ حیوان زیبا روی یکی از تپهها مشاهده کردیم که از خانواده غزال بودند. خوشآمدگویی دلنشینی بود؛ شهر، از دور، مهآلود دیده میشد. آقا نادر میگفت عشق آباد به دلیل موقعیت جغرافیایی همیشه مهآلود است. وقتی رسیدیم، در میان بهت ما، کرایهمان را هم حساب کرد. پرسید که کجا اقامت میکنیم؛ آدرس چند هتل در خیابان بِرزِنگی را نشانش دادیم. آن طرف سیمهای خاردار، همسرش منتظر بود. به سمت او رفتیم تا سلامی بدهیم و از معطل کردنشان عذر بخواهیم. مینو خانم هم مانند همسرش خونگرم و مهربان بود. نمیخواستیم مزاحمشان باشیم اما، با لطف بیحد سوارمان کردند. گفتند قیمت هتلهای عشقآباد بالاست. هتلی که میهمانان خودشان را به آنجا میبرند در همان خیابان برزنگی است و میزان نام دارد. قیمت اتاقهای هتل آپارتمان میزان برای هر شب، ۴۰ دلار است. گفتند اگر نپسندید به هتلهای دیگر هم سر میزنیم. با مسئول هتل تماس گرفتند و بعد از هماهنگی به هتل رفتیم. اتاق را که پسندیدیم، آقا نادر پاسپورتهایمان را گرفت و گفت شما استراحت کنید و رفت. بهت زده بودیم از این همه مهربانی و نمیدانستیم چگونه باید تشکر کنیم. چند لحظه بعد، با پاسپورتهایمان بازگشت و گفت دو ساعتی استراحت کنید تا ما به کارهایمان برسیم. برای شام دنبالتان میآییم. آن موقع هنوز نمیدانستیم فرشتههای مهربان، هزینهی اقامت آن شبمان را هم پرداخت کردهاند...
هتل میزان دقیقا روبروی موزه ملی ترکمنستان است. ساختمان وزارت نفت و گاز که در ظاهر شبیه فندک ساخته شده هم ، کمی آن طرفتر قرار دارد. نمای اولیه شهر از پنجره اتاق چند ساختمان سفید بود. کم کم غروب عشقآباد از راه رسید و با دیدن منظرهی دلپذیری از یک شهر سپید روشن غافلگیر شدیم. عشقآباد با ۵۴۳ عدد ساختمان مرمر سفید در کتاب رکوردهای گینس ثبت شده است.
دوستانمان ۳ ساعت بعد آمدند. تذکر دادند که پاسپورتهایمان همراهمان باشد. فردا هشتم مارس، روز زن در تقویم بین المللی بود و مراکز خرید شلوغ و پرجنب و جوش. نورپردازی ساختمانهای شهر دلفریب و تماشایی بود. شهر و المانهای تزئینی آن فرای تصورات ما و بسیار مدرن بود. با وجود شلوغ بودن خیابانها، از عابر پیاده خبری نبود. دلیلش را بعدا متوجه شدیم. پلهای زیر گذر متعددی در تمام خیابانها وجود دارند که عابرین پیاده را از دید ماشینهای عبوری مخفی میسازند. درونگرایی ترکمنها شاید عامل این سکوت باشد؛ در نمای ساختمانها هم چنین سکوتی دیده میشود. شگفت این که حتی در خیابان موسکووسکی، که شیکترین خیابان شهر است و نورپردازی مراکز خریدش با آنچه در فیلمها از نمای پر زرق و برق لاسوگاس دیده میشود، برابری میکند هم، شیشهی تمام ساختمانها رفلکس دودی است و اتفاقات داخل ساختمان را کاملا از دید شما پنهان میسازد.
رفتیم به یک مرکز خرید معروف به نام ایمپاش؛ شیشههای دودی آنجا هم این حس را القا میکرد که ساختمان در سکوت و خاموشی فرو رفته است. در را که باز کردیم انبوهی از نور و رنگ و فعالیت به چشمانمان هجوم آورد.
از بالاترین قسمت سقف تا فضای بین طبقات با چترهای رنگی تزئین شده بود. دیدن آن همه رنگ، احساس خوبی منتقل میکرد.
مجتمع ایمپاش در خیابان ترکمنباشی واقع شده و یکی از محبوبترین مراکز خرید شهر محسوب میشود. تعطیلی هفتگی ندارد و در حالی که مراکز خرید دیگر معمولا ساعت ۷ شب تعطیل میشوند، ایمپاش تا ساعت ۱۱ باز است.
اولین کارمان، تبدیل پول بود. واحد پول ترکمنستان منات و هر دلار حدود ۸۴/۲ منات است. در همین حین مینو جان از من پرسید به گرفتن عکس در لباسهای سنتی علاقه دارم؟ با پاسخ مثبت من، ما را برد به طبقهی دوم، جایی که یک عکاسی با مجموعه لباسها و فضای سنتی زیبایی برای تصویربرداری داشت. لباس عروس ترکمنی پوشیدم؛ قرمز رنگ، پر تزئین و بسیار سنگین وزن است. عروس ترکمن باید ۴۰ روز با این لباس در میهمانیهای پاگشا شرکت کند. تصویر پروفایل وبلاگ، همان عکسی است که گرفتم. آخرین طبقه ایمپاش، غذاخوری است. یک رستوران ترکی در قسمتی از آن قرار دارد که غذاهای خوشمزه و لذیذی دارد. مینو خانم برایمان ۲ سیم کارت آورده بود. شارژشان هم کرده بودند. شام هم با وجود اصرار ما برای حساب کردن، میهمان آنها بودیم. از قبل میدانستیم گردشگران تا ساعت ۱۱ شب اجازه تردد در خیابانها را دارند. وقتی ساعت ۱۱ شد و من آرامش فرشتههای مهربان را دیدم، متوجه شدم در کنار آنها برای حضور در خیابان مشکلی نخواهیم داشت. اطلاعات خوبشان در مورد ترکمنستان و عشقآباد انتها نداشت. از گفتگو با هم سیر نمیشدیم. لحظاتمان رویایی میگذشت. بحث سفر داغ بود؛ آنها هم به اتفاق فرزندشان به بیشتر کشورهای روسی زبان سفر کرده بودند؛ ظهر، در نقطه صفر مرزی وقتی درمورد مقاصد سفر صحبت شد، آقا نادر گفت مینو اگر بشنود به بخارا و سمرقند میروید، همراهتان میآید... سر میز شام بحث ازبکستان که شد، واکنش مینو خانم دقیقا همان بود که توصیفش را شنیده بودیم؛ لبریز از عشق و با کلام شیرین، بخارا و سمرقند را برایمان تشریح کرد و با توضیحات او ما برای رسیدن به بخارا و سمرقند مشتاقتر شدیم! یک جلد از مجله جهانگردان همراهم بود که به یادگار به او هدیه دادم. اصرار داشت امضایش کنم؛ من هم چنین نگاشتم:
برای مینوی عزیز،
که مهر را در شهرِ سپیدِ عشق معنا شد...
به جای تاریخ شمسی هم تاریخ میلادی را نوشتم که مناسبتش را فراموش نکنیم.
خوب، نوبت دیدن شب شهر رسید. از کنار استادیومهای ورزشی بزرگ در حال ساخت رد شدیم که شکل چراغهایش، سر اسب بود؛ ترکمنستان در بحث پرورش اسب کشور صاحب نامی است و برای اسب و مسائل مربوط به آن، وزارتخانه دارد. اسب آخال تِکه، نژاد ترکمنی دارد و نماد ملی کشور محسوب میشود. عشقآباد تعداد زیادی استادیوم در حال ساخت دارد؛ دلیل احداث همزمان آنها، بازیهای آسیایی ۲۰۱۷ میباشد که ترکمنستان میزبان آنهاست.
عشقآباد، شهر شبهاست؛ درست است که ساختمانهای سپید مرمرینش در آسمان آبی روز هم تماشائیند اما، شهر در شب جلوهی خیره کنندهای دارد. رفتیم به جایی که بتوان منظره درخشان شهر را از بالا تماشا کرد. عکس خوبی از شب عشقآباد ثبت نکردهام. تصویر بالا از سایت ویکیپدیاست.
هتلی که در تصویر پیداست، ییلدیز نام دارد. ییلدیز یعنی ستاره؛ حالا اینکه ستاره چه ربطی به نمای ساختمانی دارد که به فرم قطره اشک طراحی شده، بماند. در پیکره این هتل ۲۴ طبقه، ۷ تن فولاد و بیش از ۱۴,۰۰۰ متر مربع شیشه بکار رفته است. یکشنبه گذشته در همین هتل، به مناسبت روز ملی اسب آخال تکه با حضور روسای جمهور چندین کشور جشنی برگزار شد.
همان نزدیکی، ساختمانی قرار دارد به نام قصر شادی، که محل ثبت ازدواج است. طراحی ساختمانش زیبا و نورپردازیاش هفت رنگ است.
Bitaraplyk Arkasy یا "یادمان صلح" که به عنوان نماد رسمی بیطرفی ترکمنستان توسط سازمان ملل به رسمیت شناخته شده است. صفر مراد نیازوف، ۱۲ میلیون دلار برای ساخت این ساختمان ۷۵ متری که مردم شهر سه پایه مینامندش هزینه کرد اما، این پایان کار نبود. با ساخته شدن برجها و شلوغ شدن اطراف آن، مسئولین به این نتیجه رسیدند که جای آن خوب نیست و با یک جابجایی غولآسا آن را به مکانی خلوتتر انتقال دادهاند. چندین ساختمان دیگر هم به همین روش تغییر جا دادهاند. اگر به تصویر ویکیپدیا دقت کنید یادمان صلح را در جایگاه اولیه آن مشاهده خواهید کرد.
گشت آن شب به انتها رسید و در نهایت روبروی اتاق هتل از دوستانمان خداحافظی کردیم. صبح فردا باید در نور روز، شهر را دوباره کشف میکردیم...