بابا، از رفتنت ۷ سال گذشت. از بی‌پشت و پناه شدنم. از شروع رنجی که فقط در رفتن تو خلاصه نشد. بار امانتی که برای ۶ سال بر دوشم گذاشتی و رفتی، سخت سنگین بود. تمام آن ۶ سال را در خلوت اشک ریختم و لبخند بر لب با دنیا مواجه شدم. علی‌وار سر در چاه کردم و درد دلم را پنهان نمودم. تا روزی که مامان به دنبال شما پرواز کرد، برکت حضورش کفاف تمام سختی‌ها را می‌داد... اما وقتی پر کشید، یک‌شبه وطن و خانه و خانواده‌ام را از دست دادم. انگار زیر آوار مانده باشم. می‌دانم که می‌دانی این یک سال چطور گذشت اما اگر نمی‌دانی دعا میکنم خاک برایت خبر نیاورد.... که غمم، غم ایوب شد و غسل ایوب تنها مرهم موجود. روزها غم را در بخشی از وجودم جا می‌دادم و دنبال زندگی می‌دویدم اما چه بگویم از شبها؟! از نگذشتن ظلمت و ماندگاری رنج. حجم غم از اندازه وجودم بیشتر می‌شد و مرا می‌بلعید. یونس‌وار در شکم غم به انتظار روشنی روز می‌ماندم. تنها نقطه روشن این یک سال، پایان‌نامه‌ای بود که با عشق به اصفهان نگاشتم. کم‌کم آموختم با هر بغض و آه، شکر غم به جا آورم. برای درک والدینی که جای خالی عشق بی‌حدشان چنین رنجی به همراه داشت. حرف دیگری نمانده جز سپاسگزاری از حضرت حق که مرا لایق فرزندی شما دانست. حالا نیک می‌دانم اگر حق انتخاب داشتم، درک این جهان هستی را در هر حالت دیگری بدون شما نمی‌خواستم. هفت سال گذشت؛ فان مع العسر یسرا...
شاید که خواب یوسف تعبیر شود این بار...