365 قرن گذشت...
سخت است اما باید راهیات کنم بروی؛ با آرامش خیال؛ با کوله باری سبک و دلشاد...
یک سال گذشته حضورت پر رنگ احساس میشد؛ گرچه در بستر خاک غنودهای اما همه جا میدیدمت... فراموش کردن تو ممکن نیست! به سادگی آب خوردن میبینمت که میآیی، تماشا میکنی، حرف میزنی، شوخی میکنی و میروی. نگاه کنجکاوت به دریچه دوربین، آخرین تصویری است که از تو ثبت کردم...
بابا! در یک سال گذشته معنای تقویم برایم تفاوت بسیاری کرد... تقسیم شد به روزهایی که میگذرند و روزهایی که نمیگذرند و 11 بار آمدن 24 امین روز ماه، که هر بار دردم را عمیقتر توی صورتم کوبید... خوب که فکر میکنم میبینم تاریخ هم دوپاره شد؛ زندگی با تو و زندگی بدون تو...
زندگی با تو، معنای آرامش بود؛ معنی عمیق لبخند در نینی چشمانم... معنی پشت گرمی، خاطر جمعی... میدانستم هر چه پیش بیاید، تو برایش راه حلی پیدا میکنی... چقدر دلم به ضربالمثلهای همیشگیات خوش بود! با هر جمله اندازه یک کتاب حرف میزدی! کاش معنی حضورت را آن موقع که بودی، بهتر میفهمیدم اما دریغ و درد؛ روزی دریافتم تمام خنده و آسایشم از برکت حضور دائمی تو بوده که بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بودی و من یکباره خندههایم را گم کردم. نه اینکه قبل از آن دنیا هیچ گاه روی سختش را به ما نشان نداده باشد، نه! فقط انگار چون تو بودی، همه چیز قابل تحمل بود... چون همیشه راهی برای شاد شدن پیدا میکردی... چون روحت جوان و جنگجو بود... تازه فهمیدهام بدون اینکه من بدانم، تو بدانی، قهرمان من بودهای... پیشتر میانگاشتم تفاوت بسیاری داریم اما هرچه بیشتر فکر میکنم، اشتراکات بیشتری با تو مییابم!
تعداد زیادی از اخلاق و عادات او را به ارث بردهام... او رنگ سیاه را دوست نداشت؛ من هم؛ از غم فراری بود، من هم؛ از عدد 13 خوشش نمیآمد... حالا که فکر میکنم دلیل نفرت من هم احساس پدر بوده... شاید خبر داشت... روز سیزدهم دی ماه بد حال و سیزده روز بعد به خاک سپرده شد...
سفر را پدر به من یاد داد؛ قبل از خواندن و نوشتن... تمام روزهایی که او در سفر بود، از شدت هیجان بالا و پایین میپریدم تا بیاید و سوغاتیام را به دستم دهد. سوغاتی که با وسواس اتخاب میکرد. همیشه چیزی عجیب و تماشایی همراهش بود. دو هدیه شگفتانگیز داشتم: اولی اردکی بود که در دل شیشهای خود تخمهای شکلاتی داشت؛ خیلی جذاب بود. سالها نگهش داشتم. در کوچ اجباری سالهای جنگ شکست و از بین رفت... آن یکی "رکسانا"ست که به ترکی دو تا شعر میخواند؛ هنوز بر قفسه کتابخانهام نشسته... شعرخوانی را از پدر به ارث بردهام... خیلی از اشعار شاهنامه را از بر بود... شعر زیاد میدانست؛ خودش هم شعر میگفت؛ بارها برای تکالیف کلاس اجتماعیام شعر سرود. برای آدمهای مهم زندگیام نیز... و برای تولدم... یکی دو ماه پیش از فوت پدر، شبی به مناسبتی شعری برایش خواندم... جواب تلخش را هرگز از خاطر نبردم! گفت اینها که تو الان حفظ میکنی، من یکی یکی فراموش میکنم... به نوشتن هم او عادتم داد... در خانه ما حجب و حیایی بود که گاهی مانع میشد با او بیپرده سخن بگوییم. سیگار کشیدن برادرانم را با اینکه میدانست، هرگز به چشم ندید... عادت نداشت حرفهای مهم را رو در رو بگوید. احتیاط میکرد... یا با واسطه میگفت یا اگر خیلی جدی بود، برایمان نامه مینوشت. من هم یک بار برایش نوشتم... آن نامه و جواب او را هنوز دارم... به عادتهایم هم مثل او وفادارم اما اگر قرار باشد چیزی یا کسی را ترک کنم، در یک لحظه مانند او برای همیشه میگذارم و میروم...
در نبود پدر، زندگی تغییرات زیادی کرد؛ رنج بسیاری کشیدم؛ باران اشک هرگز متوقف نشد... این قرنی که بر من گذشت، اگر محبت بستگان و دوستان نبود، به سر نمیشد... از صمیم قلب از رضا، والدین او و برادر بزرگترش برای تمام محبتهایشان سپاسگزارم... چتر حمایت آنها به سرم بود که امروز نفس میکشم...
دوستان زیادی نیز گرمای وجودشان را با من شریک شدند تا دلم گرم شود. قدردان محبتهای همگی هستم اما واجب میدانم از دو نفر به طور ویژه سپاسگزاری کنم چون در تمام این مدت، هفتهای را بدون مهرشان به سر نبردم... سعید که هزاران کیلومتر آن طرفتر در گوتنبرگ زندگی میکند و یار وفادار و قدیمی من و رضاست و فرشته ثابتیان که به رغم داشتن روزهای بد هم، از حال من غافل نشد...
بادا که عشق پیشه ی همیشه ی ما باد.
آمین.