روی پشت بام یک مسجد ایستاده‌ام؛ مسجد بابا عبدالله... از هفت محله شهر بانگ اذان برخاسته و من این بالا میان صدای دلکش چندین موذن که از دور و نزدیک به گوش می‌رسند، گم شده‌ام... یا شاید هم گم کرده‌ام: خودم، زمان و هر تعلق خاطر دیگری را... فقط مکان را به یاد دارم... آن پایین، زیبایی و شکوه فروریخته مسجدی هفتصد ساله پیداست... یادگار باشکوه دوره ایلخانی، که آرام آرام دارد از نفس می‌افتد...