گفتم به اصفهان می‌روم؛

دوستی گفت: زاینده‌رود را دریاب!

دوست دیگری گفت: عکس بگیر!

دیگری گفت: از فرصت استفاده کن و در هوایش نفس بکش!

این دیالوگ‌ها که رد و بدل شد، نکته‌ی جدیدی را دریافتم: که زاینده‌رود – فارغ از بحث‌های زیست محیطی – حداقل در بین دوستان سفردوست، به یک دغدغه ملی تبدیل شده است.

البته که زاینده‌رود برای گردشگران حرف‌های زیادی دارد؛ البته که زیبائی آب روانی که با افسون پل‌های تاریخی‌اش گره خورده، تاثیر عمیقی بر ذهن مسافران برجای می‌گذارد...

با این وجود، باید زاده‌ی اصفهان باشی تا بدانی:

برای مردم اصفهان، زاینده‌رود تنها یک رود نیست... بخش بزرگی از هویت و حافظه‌ی تاریخی ماست که از زیر پل‌های رنگ و وارنگ شهر در گذر است...

باید اصفهان را زندگی کرده باشی تا جز سی و سه پل و پل خواجو – و گهگاه پل جوبی وشهرستان – نام پل‌های دیگر در قاب روزمرگی‌هایت جای گرفته باشد... وحید، مارنان، فلزی، آذر، فردوسی، بزرگمهر و غدیر...

هر کدام از این نام‌ها، با زاینده‌رود معنا می‌یابند و برای هر کدام از ساکنان شهر، معنایی دارند... از بام تا شام و برعکس، تلاش و رفت و آمد و دغدغه‌های مردم را به تماشا می‌نشینند و هرکدام هزار راز مگو در سینه دارند... از احساسات زنده‌ی بشری حکایت‌ها شنیده‌اند؛ اولین ملاقات‌ها، قول و قرارهای عاشقانه، خواستگاری‌ها، عهدهای بسته، قول‌های شکسته، دوستی‌ها، دشمنی‌ها، اشک‌ها و لبخندهای بی پایان یک شهر...

این بار، کنار پل‌های زیادی قدم زدم و تماشا کردم شادی همشهری‌هایی را که آمده بودند دل تنهایی‌شان را با لطافت آب تازه کنند... و صدای آب و صدای آب و صدای آب... و پرنده‌های مهاجری که پس از دو سال برای اقامت زمستانی بازگشته‌‌اند و از شادی زنده‌رود، در آسمان می‌چرخند و می‌رقصند...

از آن روست که خشکی این رود، مانند خاری می‌خلد و زخم می‌اندازد بر دلهایمان... وقتی که آب نیست، اگر گفتند حالمان خوب است، تو باور نکن! آب که روان باشد، حتی اگر برای مدت‌ها فرصت دیدنش را پیدا نکنیم، همین که می‌دانیم هست، حس خوب آرامش در روزمرگی‌هایمان جاریست... خواستن زاینده‌رود، برای ما هوس نیست که امروز باشد و فردا نباشد... عشق به این آب برای ما، عشق به خود زندگی است؛ که باشیم و نباشیم، او باشد و باشد و باشد...