سلسله موی دوست
هر که شد مَحرَمِ دل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من، عیب مکن
شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند
صوفیان واسِتُدند از گرو مِی همه رَخْت
دَلق ما بود که در خانهٔ خَمّار بماند
محتسب شیخ شد و فِسق خود از یاد ببرد
قصهٔ ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حَسرَت شد و در چشم گُهربار بماند
جز دل من کز اَزَل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدم که در این کار بماند
گشت بیمار که چون چَشم تو گردد نرگس
شیوهٔ تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوّار بماند
داشتم دَلقی و صد عیب مرا میپوشید
خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شُد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
از آرامگاه امیر اسماعیل، به قصد یافتن مکانی که برایم مقدسترین جای بخارا بود، راهی کوچه پس کوچههای محلهای شدیم که پیشتر روبروی ارگ، یک راهنما، با تردید از آن نام برد. اجازه بدهید تا وقتی خبر یافتنش را مینویسم، نام آن مکان در کولهپشتی نارنجی ثبت نشود. دنبال رد پای یاری بودم و در نهایت یاران دیگری یافتم...
درختان پارک هنوز با زمستان وداع نکرده بودند...
کوچه پس کوچههای شهر را زیر پا گذاشتیم و به بهار رسیدیم:
به یک قنادی وارد شدیم تا آدرس بپرسیم:
کالاهای ایرانی زیادی را در آسیای میانه خواهید یافت.
شیرینیها هم تقریبا به همان شکل و فرمی بودند که در اینجا یافت میشوند.
طبقه اول از یک کیک عروسی
این هم تصویری از لباس عروسی
حوزه علمیه بانوان؛ از آن جا که ورود آقایان به داخل حوزه ممنوع است، تنها به مدرسه وارد شدم؛ گپ زدن با مدیر مدرسه و بانوان طلبه یکی از بهترین تجارب سفر به بخارا بود.
خودم را معرفی کردم و گفتم که از ایران آمدهام. گفتند خوش آمدید. اجازه گرفتم و داخل شدم؛ مدیر مدرسه به راهنماییام آمد. دوران تحصیل که به جای مدرسه "مکتب" خوانده میشود، نه سال است و بعد از آن به کالج میروند. دخترانی که به حوزه علمیه میروند، بعد از اتمام تحصیل معلم میشوند. مدرسه تمیزی بود و ظرفیت صد دانشجو را داشت. دانشجویان در طول چهار سال تحصیل، در مدرسه اقامت میکنند. با انبوهی سوال در مورد سیستم آموزشی ایران مواجه شدم؛ تفاوت نوع تحصیل در ایران برایشان جالب بود. این جا هم طبق معمول اولین سوال بعد از وضعیت تاهل و تعداد فرزند، شغلمان بود. کامپیوتر که یک کلمه بینالمللی است اما، وقتی شغل رضا را میگفتم، هیچ کس متوجه نمیشد؛ از ابتدای این سفر تا آشنا شدن با آقای دلشاد در شهر دوشنبه که "بوگالتور" معادل روسیاش را یادمان داد، هر جا گفتیم "حسابدار" کسی متوجه نمیشد و معادل انگلیسی هم گره از کار نمیگشود و در نهایت به "اقتصادچی" بدل میگشت...
گذر گردشگران معمولا به این منطقه نمیافتد؛ پرسیدند چه شد که به این جا آمدیم؛ گفتم در جستجوی چه هستم؛ یکی از دانشجویان جواب سوالم را میدانست. تشکر کردم و بعد از خداحافظی بیرون آمدم.
حوض نو، حد فاصل مدرسه با مسجد جامع است. رفتیم که داخل مسجد را هم ببینیم؛ بسته بود.
گردش آن روز به انتها رسید و با یک تاکسی به هتل بازگشتیم. صبح فردا راهی ستاره ماه خاصه شدیم؛ شرح آن را پیشتر نوشتم. تنها نکتهای که از قلم افتاد، رفتار رانندهای بود که ما را به آن جا رساند. رسم است در ونهایی که در خطوط مختلف شهر کار میکنند، شما پول را دست به دست به جلوی ماشین میرسانید تا به دست راننده برسد؛ مبلغ کرایه را اشتباه شنیده بودیم و کمی بیشتر پرداخت کردیم؛ راننده ما را سر خیابانی که به قرارگاه میرسید پیاده کرد و در آن سوی بزرگراه به محلهای پیچید که مسافرانش باید پیاده میشدند... کمی که پیاده رفتیم با صدای بوق به عقب برگشتیم و دیدیم ماشینی به سویمان میآید... به خاطر مبلغی که اضافه پرداخته بودیم، بعد از پیاده کردن مسافران بازگشته بود تا ما را سواره به مقصد برساند! شریفند مردم این شهر... چون شهرشان...
از قرارگاه امیر عالم خان باید خودمان را به قصر عارفان میرساندیم؛ روستای زادگاه و آرامگاه بهاءالدین نقشبندی که در دوازده کیلومتری بخارا قرار دارد. آن قدر عکس گرفته بودم که شارژ دوربین تمام شد و باید ابتدا به هتل بازمیگشتیم تا شارژر را برداریم...
همین تاخیر، موجب آشنایی با دوستانی شد که بعد از دیدن آرامگاه بهاءالدین نقشبندی، ما را به زیارت آرامگاه سید امیر کلال رهنمون شدند. در راه رسیدن به قصر عارفان با آیلین آشنا شدیم. بانوی جوان دورگه ترک/ازبکی که در ترکیه اقامت داشت و برای دیدن اقوام به بخارا آمده بود. همین که پیاده شد، با ذوق به سمت بانوی دیگری دوید. هوماشا، دختر عموی آیلین بود و ساکن بخارا که به اتفاق دخترش رخساره، به زیارت آمده بودند. آهنگهای ایرانی در بخارا آنقدر طرفدار پر و پا قرص دارند که اگر هیچ بهانه دیگری برای دوست داشتن ایرانیان نیابند، همان آهنگها، در دوستی را به روی شما میگشاید.
کمکم باران هم شروع به باریدن کرد و لطافت باران هم به کیفیت این آشنایی افزود. هوماشا شروع کرد به خواندن: ای دختر صحرا نیلوفر... آی نیلوفر... آی نیلوفر... خیلی از کلمات را نمیدانست و اشتباه میخواند اما با چنان حسی آواز سر داده بود که احساس خوبش به ما نیز منتقل شد... نکته جالب، نحوه ارتباط برقرار کردن ما پنج نفر بود! رخساره، دختر هوماشا که کلا ساکت بود و جز با مادرش حرف نمیزد! آیلین فقط ترکی و ازبکی بلد بود. زبان ترکی استانبولی رضا آنقدر قوی نبود که بتواند بیش از چند کلمه با آیلین صحبت کند. هوماشا هم چند کلمه بیشتر فارسی تاجیکی نمیدانست! هیچ کدام هم انگلیسی بلد نبودند... خب! حالا خودتان تصور کنید در دو ساعت بعدی چه گفتگوی دلنشین و مفرحی در جریان بود! تا دو به دو میخواستیم منظورمان را به هم برسانیم، از خنده رودهبر میشدیم! رضا و آیلین کلمات مشترک ترکی را رد و بدل میکردند؛ من و هوماشا کلمات مشترک فارسی را؛ بعد آن دو تا به ازبکی تبادل اطلاعات میکردند و ما به فارسی... با چنین اوصافی مسیر پارک مانند کنار قصر عارفان طی شد و به در ورودی آرامستان رسیدیم.
مردم آسیای میانه برای آرامگاه نقشبندیه احترام بسیاری قائلند. این زیارت برایشان به نوعی حکم زیارت مکه را دارد و مکانیست برای برآورده شدن حاجات؛ اگر همراه محلیها باشید، برای زیارت، آداب بسیاری را باید به جا بیاورید! ابتدا به زیارت مادر ایشان میروند و در مکانی مینشینند که شخصی در حال خواندن دعا و قرآن برای ایشان است. بعد دسته جمعی دعا میکنند و برمیخیزند.
تنه این درخت مقدس و صندوق آبی رنگ، برای اهدای نذورات است.
در کنار حوضهای آب محوطه، تعداد از مردم را میبینید که پشت به حوض، نیت میکنند و سکه به آب میاندازند. قبل از اینکه از این داستان سر دربیاوریم، پرسیدند سکه دارید؟ وقتی سکهها را درآوردیم، گفتند نیت کنید و سکهها را در آب بیاندازید. چنین کردیم.
بعد مادر و دختر رفتند از شیر، کمی آب آوردند تا به نشان تبرک، به سر و صورت بزنیم و بنوشیم.
یک فروشگاه صنایع دستی کنار این بنا بود که تسبیح و نظر قربانی و ... میفروخت.
دو تا جاکلیدی هدیه گرفتیم که نقش اسکناسهای ازبکی را داشتند. نکته جالب این است که اسکناسهای زیر ۲۰۰ سوم از رواج افتاده و هیج جا رد و بدل نمیشود. برای همین اگر هنگام رد و بدل کردن کرایه در وسائل نقلیه عمومی ۱۰۰ سوم کم بیاید، رانندههای نازنین از آن صرف نظر میکنند... خیلی شبیه اینجاست، مگر نه؟
بالاخره راه آرامگاه بهاءالدین نقشبندی را در پیش گرفتیم.
محیط آرامستان بسیار زیبا، ساکت و تاثیرگذار است. خانقاهی که این آرامگاه در محوطه سربازش قرار گرفته، ایوان چوبی خوش نقش و نگاری دارد که طرح سقفش بسیار متنوع و چشمنواز است. با تعداد زیادی ستونهای چوبی، درختان هرس شدهی منتظر بهار و حوض آب.
دورتادور محوطه آرامگاه را دیوار سپیدی پوشانده که دیدن قبور را غیرممکن میسازد. زائران روی صندلیهای پای دیوار، زیر درخت مینشینند و دعا میخوانند و برمیخیزند. عکاسی از آرامگاه هم بیاحترامی تلقی میشود. من هم این عکس را از دور گرفتم. موی اسبی که از تیرک چوبی تصویر آویزان است، نشان طریقت نقشبندی است.
خواجه بهاءالدین محمد شاه نقشبند بخاری، بنیانگذار طریقت نقشبندیه و از اولیا و خلفای بزرگ سید امیر کلال است. جد او، وقتی بهاءالدین نوزاد بود، وی را به نیت تبرک به نزد خواجه محمد بابا سماسی برد. محمد بابا که پیش از تولد بهاءالدین، ولادت او را به یارانش بشارت داده بود، وی را به فرزندی پذیرفت و تربیت او را به شاگرد خود، سید امیر کلال سپرد. خواجه بهاءالدین مراحل کمال را به سرعت پیمود و برای دیدار مشایخ و عارفان دیگر، بار سفر بست و در طریقت به مرتبهای رسید که "شاه نقشبند" لقب گرفت. طریقتی که خواجه پایه گذاشت، شاخهای از طریقت خواجه یوسف همدانی است. بهاءالدین، در مورد طریقت خود چنین می گفت: "طریقت ما با خدا در ارتباط است، نه ریاضت."
و شعاری که همواره بر آن تاکید میکرد: دل با خدا، دست به کار.
از مشهورترین پیروان این طریقت، باید به عارف و شاعر نامی، عبدالرحمن جامی اشاره کرد.
بزرگترین بنا که خانقاه عبدالعزیز خان است، گنبد عظیمی دارد. آرامگاه اسکندر خان و عبداله خان شیبانی نیز، همین جاست. در مجموعه آرامگاهی، یک تک مناره و یک مدرسه کوچک هم به چشم میخورد.
خروجی آرامستان باران ملایمی خورده بود و تصویر دلپذیری داشت...
از قصر عارفان که خارج شدیم، به چایخانهای رفتیم تا کمی گپ بزنیم. رخساره هم کمکم داشت با ما میجوشید و کنجکاوی میکرد! هرچند سوالاتش را از مادرش میپرسید... میهمان مهربانیهای دخترعموهای ازبک شدیم و بعد از نوشیدن چای و قهوه، چند عکس یادگاری گرفتیم. برای ما زمان بازگشت به بخارا بود اما، آیلین و هوماشا مصمم بودند ما را به جای دیگری ببرند. زیارت سید امیر کلال، به یمن آشنایی با آنها شکل گرفت...
حالا که از احوال مرید در قصر عارفان باخبر شدیم، بهتر است به سراغ مراد وی در روستای سوخار برویم.
سید امیر کلال، بزرگ خاندان سادات کلالی است که از خاندانهای قدیمی و معروف شرق ایران به شمار میروند. امیر کلال بن حمزه، کاملترین خلفای خواجه محمد بابا سماسی است. در روستایی نزدیک بخارا به دنیا آمد. پیشهاش کوزهگری بوده و به ورزش کشتی علاقهمند بوده است. میگویند روزی هنگام کشتی، خواجه محمد بابا سماسی به تماشای کشتی او ایستاده بود؛ نگاه امیر کلال که بر وی افتاد، چنان مجذوب او شد که به دنبال شیخ روان گشت و به خانهاش رسید و به شاگردی او درآمد. دو عارف بزرگ از خلفای او بودهاند. با اولی که آشنا شدید، دومی هم مولانا شیخ عارف دیگگرانی است. ظاهرا، امیر تیمور گورکانی نیز از مریدان وی بود. از آنجایی که پدر امیر تیمور، مرید پدربزرگ امیر کلال - که اتفاقا همنام اوست – بوده، گاهی او را با پدربزرگش اشتباه میگیرند. پدربزرگ امیر کلال، در شهر سبز مدفون است. اگر مایل به شناخت بیشتر او هستید منتظر سفرنامه شهرسبز بمانید.
امیر تیمور، یکی از دخترانش را به عقد امیر کلال درآورد و طوایف زیادی را به عنوان جهیزیه دخترش به او بخشید. پس از امیر کلال این طوایف بین فرزندانش تقسیم شد و به همین دلیل خاندان سادات کلالی در شرق ایران گسترده شدهاند.
محوطه بسیار زیبا و آرامی دارد.
اگر در اینترنت به دنبال تصاویر آرامگاه امیر کلال بگردید، تصاویر بنای قدیمی آرامگاه را پیدا خواهید کرد.
رخساره، کودک سختی بود؛ پدرش را در دو سالگی از دست داده بود... خجالتی بود و کم حرف اما، تحت تاثیر این دوستی باران زده، همراه ما ژستهای خندهدار میگرفت و تمام مسیر پشت سر تا ورودی محوطه را همراه مادرش چرخید و رقصید... احساس خوب مادر و دختر به ما هم منتقل شد... در راه بازگشت به بخارا، دفترش را داد تا اسمش را به فارسی برایش بنویسم. شماره تلفن و ایمیلها هم رد و بدل شد و در اولین ایستگاه بخارا از هوماشا و دخترش جدا گشتیم. همراه آیلین سوار اتوبوسی شدیم تا به لب حوض برگردیم. راننده اتوبوس گوش به صدای معین سپرده بود... و این بهترین هدیهای بود که در آن حال و هوا برای من از راه رسید... باران و بخارا و صدای معین... در ازبکستان و تاجیکستان از شدت آشنایی مردم با موسیقی ایرانی و نام خوانندگان شگفت زده خواهید شد... گاهی با شنیدن ترانهای که نمیشناختیم نام خواننده را میپرسیدیم و با شنیدن نامهایی که یکی دو سالی بیشتر از مطرح شدنشان نمیگذرد، سخت غافلگیر میشدیم! از بخارا تا آخرین لحظات سفر که خلبان هواپیما با آهنگی از آرش بدرقهمان کرد این داستان ادامه داشت...
بدون شرح
آخرین مقصد، کرتی بازار بود. میخواستیم کمی پول تبدیل کنیم و آیلین آن جا را پیشنهاد داد. یادتان باشد بهترین نرخ تبدیل ارز در ازبکستان مربوط به کرتی بازار هر شهر است.
کره
به طور کلی در ازبکستان بیشتر مایحتاج خوراکی به صورت فلهای خرید و فروش میشود.
و این هم نان محلی بخارا
از "نان" در گزارش سمرقند بیشتر خواهم نوشت...