بیتو، با تو
فکر میکردم سختترین لحظات را پشت سر گذاشتهام... فکر میکردم، آن دوازده روز کشدار، روز خاکسپاری یا شب عید، سنگینترین لحظات گذشته بیتو باشد اما، فردا را با این همه غم چه کنم؟! از یادت نبردهام که با تکرار نام «پدر» به یادت بیفتم اما، حسرت سایه مهربانت حالا بیش از همیشه بر قلبم سنگینی میکند.
در این سالهای دوری، گرچه تمام این روزها را با تو نگذراندم اما، همین که صدایت را میشنیدم، صدایم را میشنیدی... برایمان کافی بود. بابا، این ساعت را یادت هست؟ چهار سال پیش برای روز پدر، برایت پست کردیم؛ شنیدم که از خوشحالی بغض کردی؛ تا دو سال پیش که روز تصادف مچ دستت شکست هم، از دستت درنیامد... وقتی رفتی، به یادگار برش داشتم.
حالا دیگر هدیهای جز خیرات، نمیتوانم برایت بفرستم اما، به حرمت نام پدر قسم، بیشتر از همیشه دوستت دارم... هر کجا که هستی، در آسمان یا بر روی زمین، روزت مبارک...