درست بعد از سه هفته آمد! و سه روز بعد از نوشتن مطلبی که با یاد او آغاز کردم...

منتظر بودم سیب سرخ برایم بیاورد؛ باز هم به روش خودش عمل کرد...

از میهمانانی که از راه دور آمده بودند، پذیرایی می کرد؛

همان کسانی که برایشان نوشتم تا از زحماتشان قدردانی کنم!

نارنگی به دستم داد!

هنوز می سوزم اما، به طرز عجیبی احساس سبکی می کنم...