کاشان از نگاهی نو - خانه بروجردی
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کـافـرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد...
در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما
در عین بیزبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما
گفتم: حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفت منم غلام دل
شعله نور آن قمر میزد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
گفت: عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو
گفتم: ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش
گفت: تشنه خویش کن مده آبم
عاشق خویش کن ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گفتم: آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
گفت: جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
گفتم: قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست
گفت: نمیدانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم
نمیدانی که بو بردم که بر گلزار می گردم
بهانه کردهام نان را ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم
گفتم: صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
گفت: اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم
گفتم: منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم
ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم
گفت: بجز آنچ تو خواهی من چه باشم
بجز آنچ نمایی من چه بینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
گفتم: اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظهای
مجلس ما را بیارا ساعتی
گفت: من از این خانه به در می نروم
من از این شهر سفر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگـر می نروم
گفتم: رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست...